تقویم گوشی را که باز کرد تعداد روز های نزدیک به جشن عروسی خود را شمرد.یک دو سه...پنج روز مانده بود به روز موعود.خوشحال بود؟این را خودش هم نمیدانست.دست انداخت توی کیفش .اتوبوس همانطور بی وقفه مسیر را میرفت.تکه ای کاغذ در آورد.لیست اجناسی که باید میخرید را دوباره و دوباره نگاه کرد.نگاهش زوم شد روی کلمه آینه شمعدان .دلش شور زد.هنوز آینه شمعدان را نخریده بودند.نگران تر شد.پنج روز مانده و هنوز نخریده.حتی نمیدانست چه مدلی باید بخرد.یاد حرف دوستش افتاد که چند ایستگاه قبلی ، قبل از اینکه پیاده شود گفته بود: الان خیلی راحت شده خرید.کافیه پیج های وسیله خونه رو تو اینستا پیدا کنی کلی مدل های مختلف هست با قیمت های جور واجور .

هنوز چند ایستگاهی به مقصدش مانده بود.دوباره گوشی را به دست گرفت.صفحه اینستاگرام را باز کرد.سرچ کرد آینه شمعدان .صفحه ها یکی پس از دیگری ردیف شدند.یکی از صفحه ها خیلی متفاوت بود.سر در صفحه نوشته بود.آینه هایی که میتوانید سرنوشت ازدواجتان را در آن ببینید.صفحه را باز کرد.چندتایی عکس دید.دلش بدجوری لرزیده بود.آدرس فروشگاه را برداشت.

خودش را جلوی فروشگاه پیدا کرد.مطمئن که شد آدرس را درست آماده در کشویی فروشگاه را کشید.وارد شد.آینه های بزرگ و کوچک و مدل های متفاوتشان بدجور هیجان زده اش کرد.پشت پیشخوان رفت.هنوز سلام نکرده،  مرد پشت پیشخوان گفت: سمت راست دومین آینه.خودتون میبرید یا با پیک بیاریم؟

زن نگاهی به آدرسی که مرد داده بود انداخت و آینه قاب چوبی کهنه ای را دید و گفت: چی؟این؟ اصلا شما میدونید من چی میخوام؟ 

مرد گفت: شما لازم نیست چیزی بگید من این آیینه رو پیشنهاد میکنم سرنوشت خوبی داره.

زن چشم غره ای به مرد زد و آرام آرام رفت سمت آینه ای که میخواست سرنوشتش را توصیف کند.زد زیر خنده.مسخره بنظرش آمد  اما توی دلش گفت:اگه بنظرت مسخره میاد این چیزها، پس اینجا چه غلطی میکنی.

رفت سمت آینه.هرجوری نگاه میکرد آینه به دلش نمیشست. آخر این آینه قاب چوبی کهنه بدرد سر سفره عقد و بعدها توی خانه نمیخورد.اما یادش آمد که آینه بازگو کننده سرنوشت ازدواج خودش است.روی زانلو نشست.دست کشید روی آینه.غبار آینه نشست روی انگشتش.آینه را فوت محکمی کرد.کم کم چهره اش روی آینه نقش بست.چهره سیاه خودش را که دید جیغ زد.همه ی اعضای صورتش در آینه بهم گره خورده بود.بلند شد.دور تا دور فروشگاه را می دوید و جیغ میزد.سرش را نزدیک هر آینه ای که میکرد همان تصویر برهم ریخته صورتش را میدید.دست گذاشت روی صورتش و شروع کرد به گریه کردن.از فروشگاه زد بیرون.مرد فروشنده که مطمئن شد زن از فروشگاه بیرون رفته است .دست برد به آیفون روی دیوار کنار پیشخوان.سرفه ای کرد و خطاب به فرد پشت گوشی گفت: این یکی هم همونجوری که میخواستیم در رفت.موفق بودیم قربان. طبق گفته شما تو آخرین جلسمون این ها باید همینطوری گریه کنان برند .تا  تو دنیای مدرن اینستاگرام دنبال این مسخره بازی ها عهد بوق نباشند.

این را گفت و گوشی آیفون را گذاشت سرجایش.زن دیگری داشت در کشویی فروشگاه را میکشید.