۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواستگاری» ثبت شده است

داستان عاشقی - قسمت دوم

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}

ببینم آرش ، تو چطور اینقدر زود ازدواج کردی اونم وقتی دانشجو بودی و نه کار درست حسابی داشتی نه خونه و سرمایه ؟ ، الان من هم کار دارم هم خونه ، واسه خودم مدیر عامل شدم ولی همچنان دارم از این خونه به اون خونه!!!

آرش که از این ماجرا خندش گرفته و سعی می کنه جدی باشه ، گلوش رو صاف می کنه و میگه

- تو با این شرکت و رفت و آدمی که برای خودت درست کردی ، میخوای زن بگیری چکار ؟ ، تو که تو شرکت زندگی می کنی ؛ اصلا من می شناسم تو رو ، تو از سر حسادت با من میخوای دختر مردم رو بد بخت کنی  و من واقعا خوشحالم که تا حالا موفق نشدی!


خودکارم رو پرت می کنم طرفش و میگم ببند اون نیشت رو ، چرا اینقدر لودگی در میآری ؟

آخه من رو باش اومدم از کی راهنمایی میخوام ، پاشو ، پاشو ؛ اصلا من جلسه دارم الان


پاشو می ندازه رو پاش  و نسکافه رو ناتمام میزاره رو میز و خیلی جدی تو چشمام خیره میشه !

یه لحظه شک میکنم این همون آرش چند لحظه قبل باشه ، تا حالا اینقدر جدی ندیده بودمش ، خیلی خشک و خارج از هرگونه طنزی ازم سوال میکنه : زن می خوای بگیری واسه چی ؟

به سخته خودم رو جمع و جور میکنم و سعی میکنم نشون ندم که یکه خوردم ، آخه آرش خیلی آدم شوخی هست و همیشه حرفاش رو در لفافه طنز بیان می کنه ولی این بار نمی دونم چش شده ، چرا اینطوری حرف می زنه !

نمی دونم براتون پیش اومده که تو یه لحظه آدمی رو که فکر می کنید می شناسیدش ، براتون غریبه می شه.

حس میکنم گیج شدم ، تاحالا بهش فکر نکرده بودم - همیشه تسلیم مامان و اصرارش شده بودم ، اینقدر تسلیم که فکر میکرم این دقیقا همون خواست من هست ، حالا با این سوال به خودم اومدم و می بینم که واقعا جوابی براش ندارم.

کمی خودم رو جمع و جور می کنم تا میام بگم مامان میگه ، حرفم رو قطع میکنه و با جدیت تمام میگه


- یعنی واسه خاطر مامانه که می خوای زن بگیری یا واسه حرف این و اون ؟


تو چشماش نگاه میکنم، یه جور عصبانیت خاصی رو تو نگاهش حس میکنم ، عرق سردی رو پیشونیم حس میکنم که ادامه میده 


- میدونی چزا تا حالا موفق نشدی اون شخص مناسبت رو پیدا کنی ؟ چرا هرجا رفتی یا بیرونت کردن یا خودت دیگه برنگشتی ؟


خیلی سعی میکنم که متوجه درماندگی درونیم نشه ، ولی این آرش خیلی حواس جمع هست و شک دارم تا حالا متوجه نشده باشه ، با این حال تلاش خودم رو می کنم و میگم خوب حتما خوشمون نیومده یا خوششون نیومده دیگه ؛ خیلی بلند میزنه زیر خنده و میگه :


- وقتی میگم خنگی ، واسه همین کاراته ، همین حرفاته ، خوب آخه خنگ خدا - چطور ممکنه که دو یه جلسه دو سه ساعته کسی از تو خوشش بیاد یا تو از کسی خوشت بیاد ، توی خنگ اگه بخوای یه موبایل واسه خودت بخری تا من رو از سوال کردن کچل نکنی و اینترنت رو زیر و رو نکنی ، موبایل رو انتخاب نمیکنی ، حالا چطور میخوای تو دو ساعت از کسی خوشت بیاد رو متوجه نمی شم ؛ 

ببین تو داری مسیر دوست داشتن رو برعکس میری .

یک آشنا

ادامه دارد .... 

۹۴/۰۹/۰۶ ۵ نظر ۰
یک آشنا

داستان عاشقی

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}


آره آرش نمیدونم دیگه چکار کنم ، واقعا کلافه شدیم؛ من و مامان که دیگه راهی به ذهنمون نمی رسه!

از بس رفتیم خونه مردم و سوالای جور و واجور جواب دادم ، دیگه به خودم هم شک کردم ، نکنه واقعا مشکلی دارم که هرجا میرم و هر دری رو میزنم به روم بسته میشه والا دیگه نمی دونم چکار کنم ، درمورنده شدم !

مگه تو نمی گفتی کار ساده ای است ، فقط باید بخوای ، خوب من که الان میخوام ، نه من کل خانوادم می خوان ولی چرا نمی شه ، آرش به خدا اگر این بار هم سر کارم گذاشته باشی ، خودت میدونی که سر و کلت با خودمه و نقشه شماره دو صفر هشته!


آرش - دو صفر هشت چه سبکی هست دیگه تا من یادم می آد دو صفر هفت جیمزباند بود


- میخوام قشنگ حساب کار دستت بیاد ، یعنی این که من یه پله از اونم جولو ترم


آرش - آره  خنگ خدا ، اگر از اون جولو تر بودی که الان اینجا نبودی و کاسه چه کنم و چه کنم دستت نگرفته بودی


ببین دوباره داری مسخره بازی در می آری ، من الان 25 سالمه و مامان هی داره سرکوفت توء نکبت رو به من میزنه ، میگه این دوستت آرش با این قیافه اش رفته 20 سالگی زن گرفته ، الانم بچش هم سنه و سال تو هست ....

آرش - آخ نره غول چرا می زنی !!! معلومه که عقلت که ناقصه هیچی ، تنتم می خاره ها....

نه نه غلط کردم ، شما اون صندلی رو بزار سر جاش ؛ من توضیح میدم ، ببین خوب من هرچی میکشم از دست تویه دیگه ، اگه تو زود ازدواج نمی کردی که من اینقدر بدبختی رو نکت نداشتم ، هر روز صبح اینقدر جر و بحث نداشتم که ! تاحالا حساب کردم یه 20 جایی رفتم خواستگاری ، دیگه این گل فروشه حسن آقا هست ، متلک میگه بهم ، میگه اینقدر گلی که تو بردی ، میشد کل تهرون رو گل باررون کرد.


آرش - خوب راست میگه بنده خدا ، خدایا روزیش رو قطع نکن...


آخه - من نمیدونم تو رفیق منی یا دشمن من، ببین این اخرین باری که رفتیم خواستگاری ، دختره دو ساعت داشت در مورد شعید مورد علاقش و باید و نباید های مذهبی حرف می زد ، آخرم برگشته میگه فکر نکنی ما از اون خانواده های خشک مذهبی هستیم ها ، منم گفته نه بابا اختیار دارید این چه حرفیه ، شما از اون خشکه مذهبی ها نیستید که شما ، مسلمانی تون مرطوبه ، منعطفه !

آقا این حرف و که زدیم یه بلوایی به پا شد که بیا و ببین ، کم مونده بود که ار خونه بیرونمون کنن ، اگه مامان درایت به خرج نداده بود الان معلوم نمی شد سرنوشتمون چی می شد. اینجا رو می بینی ، جا پاشنه کفشه مامانه !!! میگه تو این حرفا رو از آرش یاد گرفتی اگر نه خودت که اینطوری نبودی


آرش - ببینم مامانت این دخترا رو از کجا پیدا میکنه ؟ ؛ فکر کنم می خواد به زور هم که شده به راه راست هدایتت کنه ، نمی دونه که باید راه راست رو به سمت تو کج کنه ، تو اگه اصلاح بشو بودی الان وضعیت من این نبود. خاک بر سرت ؛ چقدر گفتم هرجا رفتی خواستگاری اصلا حرف نزن ، فقط بگو بله - همینطوره که می فرمایید.


حالا مامان هم قهر کرده میگه: چش بود دختر به این خوبی ، نماز خون ، چادر ، اهل ایمان تقوا ، اصلا من دیگه برای تو خواستگاری نمی رم .

بهش میگم مادر من چرا قهر میکنی ، هرکی که چادری بود که خوب نیست ، یعنی میخوای بگی این همه خانومای مانتویی .... ،

می پره تو حرفم که دوباره نمیخواد فلسفه ببافی که چه و چه و چه ..... ، اصلا اون دختره که معلم ادبیات بود ، چرا اونطوری سنگ رو یخمون کردی ؟!

آخه مادر من برگشته میگه ، این کتابایی که تو کتابخونه است ، نشان دهنده علایق من هست ، تو باید بهشون توجه کنی ، آخه مگه من رفتم خواستگاری کتاباش ؟!

تازه هرچی میگم هی یه خطای نحوی و صرفی و ... می گیره از من ، تازه من که حرف بدی بهش نزدم ، گفتم من هنوز نه شما و نه خدای شمای رو میشناسم ، چه برسه به کتابای کتابخونه شما !!! اصلا خوب شد که نشد.

برگشته میگه اصلا من دیگه واسه تو خواستگاری نمی آم ، تا وقتی که با این آرش می گردی ، تو آدم بشو نیستی ، مگر این که دستم به آرش نرسه - مگه ما عاشق نشدیم و ازدواج نکردیم ، اصلا هروقت خودت کسی رو پیدا کردی ، بگو من بیام خواستگاری ، من که دیگه خسته شدم.


یک آشنا

ادامه دارد....

۹۴/۰۹/۰۵ ۹ نظر ۰
یک آشنا