۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

سردرگمی عشق


...

- چرا ؟

+ میخوام ببینم کجا میره و با کی میره !

- میشه یه سوال بپرسم ؟

+ بله !

- چرا رابطه ات رو باکسی به بهش اطمینان نداری ادامه میدی ؟!

+ .....

- امروز اینطور نگرانیت رفع شد ، فردا دوباره دلیلی برای عدم اطمینان باز خواهی یافت .


هر چند که این چند جمله ، جملات فلسفی نیست و فقط قسمتی از مکالمه من و دوستم هست ، اما در بر دارنده مشکل خیلی از آدم ها هست.

آدم هایی که نمی توانند به شخصی که دوستش دارند اطمینان کنند یا برعکس نمی توانند از شخصی که اطمینانی نسبت بهش ندارد دل بکنند و اینگونه فقط خود را آزار می دهند.


۹۵/۰۲/۰۸ ۱۲ نظر ۹
یک آشنا

آشنا تر از آشنا

این پست ! ، واقعا هیچ چیزی دیگه ای نمی تونست به این شکل و شدت خوشحالم کنه ، این اتفاق اونقدر حس خوب بهم القاء کرده که هیچ کلمه ای یا جمله ای رو برای تشکر اونطور که شایسته است رو پیدا نمی کنم .

فقط میتونم بگم گندم جان متشکرم بابت این همه احساس خوبی که بهم منتقل کردی :) ، و متشکرم از تک تک شما دوستان عزیزم که با کامنت های زیباتون باعث خوشحالی مضاعفم شدید.


+چه چیز ارزشمند تر و بهتر از این که اینگونه دوستانی داشته باشم .

۹۵/۰۲/۰۷ ۱۵ نظر ۸
یک آشنا

محدود در بی نهایت


همیشه بی نهایت انتخاب دارم ، اما این بی نهایت محدود به زندگی من است.
زندگی من همچون پاره خطی است که می تواند به بی نهایت جزء تقسیم شود.
این تناقض همیشگی زندگی است.
یک آشنا

+ آیا در زندگی خود زندانی ام ؟!
۹۵/۰۲/۰۳ ۸ نظر ۶
یک آشنا

روز پدر برای یک بی پدر

چقدر زود گذشت ، به اندازه یک عمر ، به اندازه یک چشم بر هم زدن ، سال های نبودنت چقدر زود دو رقمی شدند.

وقتی که رفتی یادم هست ، باران می آمد ، هم از چشمان ما هم از آسمان کبود. خوب یادم هست وقتی که رفتی رنگ نگاه آدم ها تغییر کرد ، لحن صدای آدم ها تغییر کرد ، چه غروب سختی بود وقتی که تو رفتی. چه شب تلخی سکوتی بود که تو رفتی.

امسال روز پدر معنی دیگری دارد ، وقتی که دفتر های دست نویست را ورق میزنم ، می فهمم که چقدر عاشقت هستم ، می فهمم که چقدر این دست نوشته ها برایم شیرین است ، چقدر دوست داشتنی است ، تنها همین دل خوشی های شیرین از تو برایم مانده !

وقتی که مادر کتاب هایت ، هزار و اندی کتابت را بخشید به کتابخانه ، آن وقت بود که حس کردم از خانه رفتی ، رفتی به کتابلخانه ، همیشه تو را با کتابهایت به  یاد دارم .

چقدر شب شیرینی بود ان شب که آمونیوم دی کرومات (کوه آتشفشان) را بر روی موزاییک های حیاط آتش زدی تا ما را شگفت زده کرده باشی ، چقدر ترسیده بودم آن شب که مخفیانه پرمنگنات را با گلیسرین مخلوط کرده بودم آتش گرفته بود و تو چقدر آرام در مورد آن توضیح می دادی.

بهترین ساعت های با تو بودن وقت هایی رقم می خورد که من ساعت ها به مدارات دست سازت خیره می شدم . و میدانی آن روز که مدارت کار نکرد من بودم که آن مقاومت 33 کیلو اهمی را برداشتم و آن را با چیز دیگری عوض کردم ؛ هنوز آن مقاومت 33 کیلو اهمی را دارم ، ای کاش بودی ، و به جای یک مقاومت از پدر ، مهرت را داشتم.


اما میدانی ، هر چیز که مال تو باشد ، خوب است ، حتی اگر جای خالی تو باشد.


۹۵/۰۲/۰۱ ۲۳ نظر ۱۳
یک آشنا