۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

صد صفحه از تنهایی


خوب با توجه به پانصد صفحه ای بود کتاب صد سال تنهایی حداقل در نسخه ای که من تهیه کرده ام ، میتوان گفت که یک پنجم از داستان کتاب رو خوانده ام ، و باید بگم اونقدرا که انتظار داشتم داستان کتاب منو جذب نکرد و باعث شد مدام از خودم بپرسم که چرا این کتاب جایزه نوبل برده ؟ ، مگر چه اتفاق و یا کلام و یافلسفه ای رو دنبال میکنه ، تمام اتفاقات کتاب طبیعی است و ممکن ، حتی اونجایی که که به نظر جادوگونه باید به نظر بیاد اونقدرا جادویی نیست ، فقط اتفاقاتی هستن که شما جوابی براش ندارید و خود کتاب هم توضیحی خصوصش نمیمده ، مثلا چی شد که خوزه آرکادیو دیوانه شد و اونو به درخت بستن ، اصلا مگه ارواح پیر میشن ؟ ، اگر کتاب رئالیسم هست چرا دارای پاراگراف های غیر رئالیسم هست ، یا پرواز کشیش که باعث میشه مردم در ساخت بنای کلیسا کمک کنن و... تمام اتفاقات این صد صفحه اونقدر که باید منو جذب نکرد و احساس میکنم با خواندن ادامه داستان وقتم رو تلف میکنم ، آها یا بیماری بیخوابی و پیدا شدن یهوگی ملیکادیس و داروی جادویی که تمام مردم شهر رو خوب میکنه ، و هیچ اشاره ای نمیشه که قبلا کولی ها گقته بودند ملیکادیس مرده است و حالا چه شد که یکباره پیدایش شد ؟ و.....

در مورد اسم های مورد استفاده در کتاب آنقدر ها هم که دوستان می گفتند سخت نبود ، یعنی چون بیشتر اسم ها به هم شبیه بودند شاید پیدا کردن شخصیت مربوط به اسم مقداری سخت میشد که باز به نظرم انقدری سخت نبود. وقتی کتابی مثل مرشد و مارگاریتا رو میخونید که اسامی روسی هستن و هر شخصیت دو یا سه اسم متفاوت داره اون موقع میشه بگی اسامی سخت و کلافه کننده هستن مثلا توی داستان اسم های میخاییل الکساندر، که همان برلیوز هست با الکساندر هم خطاب میشه یا ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی هم صدا زده میشه و... به نظر من این کتاب یک کتاب رئالیسم جادویی خوب است اما صدسال تنهایی یک رئالیسم تنهاست :/


+ دوستانی که کتاب رو به طور کامل خوانده اند ، لطفا بگویید چرا باید خواندنش را ادامه بدهم ، آیا سیر داستان تغییر خواهد کرد ؟


۹۵/۰۹/۱۱ ۳۰ نظر ۴
یک آشنا

شکار شبانه

خوب از عنوان حتما خبردار شدید که واقعا یک شکار اتفاق افتاده ، ولی نه از نوع شکار های معمول ، به هر حال همه میدونیم که من زبل خان نیستم که دستم رو دراز کنم و یک شیر یا خرس و یا هر موجود وحشی دیگری رو درون قفس بیندازم . درسته من به جنگل رفتم ، ولی نه جنگل های معمول ، رفتم به جنگل شهر ، بعد از تمام شدن آخرین ذخایر کتاب یک آشنا ، مجبور شدم برای شکار کتاب ، خطر کنم و از غار امن خود خارج بشم.

شاید هفته ها بوده باشه که تنها مسیر حرکت من در شهر خانه به سر کار و سرکار به خانه بوده است ، پس باید خطر میکردم و مسیر جدیدی را برای شکار خود انتخاب می کردم .

وای که چقدر جنگل شلوغ بود ، ترافیک آدم ها و ماشین ها واقعا کلافه کننده است ، نمیدانم اصلا برایم قابل درک نیست ، هرطور که بود خودم را به شکارگاه معرف رساندم ، و تعجب کردم که واو چقدر شلوغ است :/

بی سابقه بوده این حجم از شکارچیان ، بعد از چند ثانیه مشخص شد بیشتر این شکارچیان دانشجو هایی هستن که برای شکار کتاب درسی مراجعه کرده اند ، و چقدر تاسف بر انگیز است که اینگونه باشد. باید یاد بگیرم که کتاب بخوانیم تا رشد کنیم ، چراکه لزوما پیر شدن بزرگ شدن نیست ، فقط فرسوده شدن است ، اما با کتاب خواندن می شود رشد کرد ، بزرگ شده و ..... ، حالا این حرفا گفتن نداره ، خودتون بهتر می دونید دیگه .

اول به بخش تخصصی شکارگاه سر زدم ، همان کتاب های قدیمی ترجمه شده دهه 60 و 70 ، انگار بعد مرگ این مترجمان ، دیگر زمان متوقف شده باشد و هیچ کتاب تخصصی جدیدی که آدم را برای خرید قلقلک بده روانه بازا نشده است. البته شاهد یک شیرین کاری هم بودیم ، که دقیقا آدم را به یاد وبلاگ ها و وبسایت های جعلی می اندازد بودم ، وبلاگ ها وب سایت هایی که با چه حرارتی تیتر می زنند ، بزرگترین سایت فلان یا جامع ترین مرجع بهمان ، و جز چند کپی از این بر و آن بر چیزی ندارند. کتابی را دیدم که به زحمت 300 صفحه می شد و تیتر زده بود مرجع کامل طراحی با FPGA ، دو قدم آن طرف تر کتاب آموزش VHDL وجود داشت که 500 صفحه بود. VHDL بخشی از FPGA است ، چطور مرجع کامل FPGA میتوان 300 صفحه باشه در صورتی که VHDL حداقل 500 صفحه است ؟

ناشر دقیقا با خود چه کرده ؟ ، ناشران محترم لطفا به شعور خوانندگان توهین نکنید.


به شکارگاه دوم خود رفتیم و دو کتاب خوب پیدا کردیم برای خواندن ، البته همچنان از O_o حالت خارج نشده ایم که چقدر کتاب گران شده ، اینقدر گران شده که به جرات میتوان گفت فرد کتاب خوان ، یک مرفح بی درد است. تمام موجودی خود را صرف خرید دو کتاب زیر نمودیم.



و این گونه بود که خود را در زمره قشر مرفح بی درد قرار دادیم. بعد از این حرکت و جابجا کردن سطح اجتماعی خود ، به شدت احساس بی رمقی داشتیم و خود را به یک اسنک فروشی رساندیم و با سفارش بک اسنک دوتکه سعی در جبران این کسالت داشتیم. حالا بماند که 15 دقیقه برای اماده شدن آن منتظر شدیم و چیزی جز کالباس و کمی پنیر آب نشده گیرمان نیامد. به گوشه ای جستیم که در سایه دیوار آن را میل نماییم که صدایی گفت یک آشنا ، جوراب نمی خواهید؟ ، سرم که بلند کردم پسری بود 10 تا 12 ساله ، با فرم مدرسه و کیف مدرسه ای ، با نگاه معصوم (به تازگی 6 جفت خریده بودم)

نه نمی خواهم !

- یک جفت بخرید 2000 تومان است.

تازه 6 جفت خریده ایم پسر جان

- هوا تاریک شده است ، بخرید که زودتر برم خانه


به چهره اش نگاه کردم ، نگاهش به اسنک دوخته شده بود :_( ، و آب دهانش را فرو می داد.( چیزی در درونمان سوخت؛ فکر کنم دل بود).


بیا این اسنک برای تو ، من تازه جوراب خریده ایم. دیگر جوراب نمی خواهم.

- ممنون :)


وقتی به خانه رسیدم ، از خستگی سعی میکردم که بخوابم ، اما مدام با خودم فکر میکنم اول مارکز یا فاکنر ؟ ، اول کدام کتاب را بخوانم ، صد سال تنهایی یا گور به گور را ؟ ، تا ساعت 3 ، تنها دلیل بی خوابی مان همین بود.

مثل کودکی که فردا قرار است به اردو برود و از هیجان خوابش نمی برد.


+ دیشب ساندویچی گرفتم که به جای کاغد در فویل آلمینیوم پیچیده بود. قبلا مگر کاغد نبود؟ ، نمیدانم چند تکه آلمینیوم همراه ساندویچ خوردم O_o ، وقتی صحه باز شده اش را دیدم چند سوراخ در صفحه آلمینیوم بود.

۹۵/۰۸/۰۷ ۲۹ نظر ۱۱
یک آشنا

عقاید یک دلقک


برای بار اول که این کتاب را با ترجمه محمد اسماعیل زاده خواندم ، حدود 6 سال پیش بود ، بار دوم که خواندم با ترجمه شریف لنکرانی که خواندم ، 6 روز پیش بود ، بعد از تمام شدن کتاب به شدت عقاید خود را نزدیک به شنیز دلقک کتاب می پندارم ، و به سختی با او همزاد پنداری میکنم ، هاینریش بل نویسنده آلمانی این کتاب را در سال 1963 نوشت که موفق به کسب نوبل ادبی 1972 شد. در یک بعد کتاب عقاید یک دلقک روایتگر داستان عاشقانه ای تراژدیک است که به جرات می توان گفت یکی از قوی ترین داستان های عشقی ادبیات جدید است که دو انسان فقط به این جهت ناکام می شوند که یکی بیش از دیگری به سنت وابسته است.

اما از نگاه دیگر تفکرات و عقاید شنیز دلقک در خصوص سنت مطرح است ، که با سوالات و موقعیت هایی که ایجاد می شود ذهن خواننده را به چالشی فلسفی سوق می دهد ، آنچه بیش از پیش توجه من را جلب کرد ، همین چالش های فلسفی است.

تمام اصول و عقایدی که در سنت ملزم به پیروی از آنها شده ایم برای رستگاری و تعالی انسان است ، اما چه شده است که این اصول باعث ناکامی عشقی ، دو طرفه می شوند ، عشقی که خود نمودی از کامیابی و رستگاری است ، آیا پیروی از این اصول که به بیراهه کشیده شده است و موجب انحراف می شود جایز است ، آیا رستگاری با چنین اصولی ممکن است ، آیا برای جلوه کردن انسانیت ، باید به این اصول پایند باشیم ؟

عقاید یک دلقک کتابی است که شما را در خصوص رفتار انسانی راهنمایی خواهد کرد ، انسانیت برای نمود نیاز به هیچ دین و مذهبی ندارد ، دین هایی که فتوای یک مفتی ، آیت لله یا پاپ با ..... می توان آنها را دستخوش تغییر کند و تغییر دهد.

عقاید یک دلقک در نگاهی دیگر ، جامعه آلمان بعد از هیتلر را نشانه رفته و تاثیر جنگ بر خانواده ها و بسیاری موارد دیگر از جمله تفکر ضد نژادپرستی شکل گرفته که فقط نژاد را مختص رنگ پوست و مذهب افراد جامعه می داند می پردازد.

هانس یک کافر است ، اما اطرافیان وی از جامعه کاتولیک و پروتستان هستند ، هانس در مراسم های مذهبی هر دو دسته شرکت می کند گرچه عقایدی متفاوت از هر دو دسته دارد ، در هنر دلقکی موفق است اما باز مورد تایید گروه های سیاسی نیست ، که نشان دهنده در دست گرفتن قدرت توسط تفکرات مذهبی است.


بریده هایی از کتاب


وقتی آدم‌های پولدار چیزی به کسی هدیه می‌کنند، همیشه یک جایش می‌لنگد.


آدم های پولدار خیلی بیشتر از آدم های فقیر هدیه (خیرات) می گیرند.


یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی می‌تواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِی‌خوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانی‌ساز مست سقوط می‌کند.


به اعتقاد من عصر ما فقط شایسته‌ی یک لقب و نام است. “عصر فحشا”. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه‌ها عادت می‌دهند.


- تصور این که شما تا کجا درباره این موضوع تفکر کرده اید ، برایم شگفت آور است.

فریاد زدم : شگفت آور! شما بهتر بود از عمل سگ های بی فکری که زنانشان را ملک قانونی خودشان میدانند شگفت زده می شدید.


برای پاپ توضیح خواهم داد که زندگی زناشویی من با ماری در حقیقت به خاطر ثبت رسمی ازدواج از هم پاشید و از او استدعا خواهم کرد که مرا موجودی عکس هنری هشتم بداند؛ او چند همسر و مومن بود ، من تک همسر و لا مذهب.


وقتی تصورش را میکنم که چیزی مانند وظایف زناشویی وجود دارد، دچار وحشت می شوم ، چون وقتی این "کار" از طرف دولت و کلیسا با قرارداد به عنوان وظیفه برای زن تعیین شده باشد، باید روابط زناشویی را چیزی نظیر همان دانست . آدم که نمی تواند مهربانی را وظیفه کسی قرار دهد.


- شنیز مسخرگی نکنید به شما نمی آید.

من به هیچ رو چیزی را مسخره نمی کنم ، این قدرت را دارم که به چیزی که نمی توانم درک کنم احترام بگذارم ، من فقط میگویم عرضه کردن مریم باکره به دختر جوانی که نمی خواهد به دیر برود اشتباه وحشتناک است.

من حتی در این باره زمانی سخنرانی کرده ام.

.......

- گوش میدهم و تعجب میکنم ، شنیز کارتان دارد به خشونت می کشد.

ای داد ، عالی جناب عملی که منجر به تولید یک بچه می شود ، عملی تقریبا خشونت آمیز است ولی اگر دلتان می خواهد می توانیم درباره لک لک ها صحبت کنیم. آنچه درباره این عمل خشن گفته می شود چه از روی منبر و چه بالای کرسی درس ، تقریبا حقه بازی است، شما در ته قلبتان این عمل را به عنوان کثافت کاری در زندگی زناشویی تحمل می کنید و جنبه جسمی آن را از آنچه غیر از آن در این عمل وجود دارد تفکیک می کنید.ولی به خصوص همین آنچه غیر ان در این عمل وجود دارد بغرنج است ، و حتی زن شوهرداری که دیگر به اجبار مردش را تحمل می کند ، تنها جسم نیست ، و گاو مستی که پیش یک فاحشه می رود او هم فقط جسم نیست و حتی آن زن فاحشه هم نمی تواند فقط جسم باشد.


+ توصیه میکنم این کتاب را بخوانید.

۹۵/۰۷/۲۶ ۱۵ نظر ۴
یک آشنا

رنج های ورتر جوان

نام رمانی است از یوهان ولفگانگ گوته که در سال 1774 و در سن 25 سالگی منتشر کرده ، این کتاب ، کتابی است که باعث معروفیت یک شبه گوته شد.

گوته تا پایان عمر خود به این اثر دوران جوانی خود مباهات میکرد و بعد از فاوست بیش از همه به آن می بالید و حتی در پیری خود میگفت کسی که در 25 سالگی ورتر را نوشته باشد ، برگ چغندر نیست. یکی از مهمترین لحظه های زندگی او ، ملاقاتش با ناپلئون و پیوندش با داستان ورتر است.

ناپلئون این رمان را نه کمتر از هفت بار خوانده و حتی در لشگر کشی به مصر همراه داشته است.

تواماس مان در خصوص این رمان چنین می نویسد: کتاب کوچک ورتر یا اگر کامل بگویم رنج های ورتر جوان رمانی در قالب مجموعه ای از نامه ، بزرگترین و پردامنه ترین و جنجالی ترین موفقیتی بود که گوته نویسنده در سراسر عمر به خود دید. این حقوق دان فرانکفورتی بیست و پنج سال بیشتر نداشت که این اثر کم حجم ، جوانانه و تا به حد انفجار پر احساس را نوشت.

ورتر داستان جوان عاشق پیشه و نقاشی است که برای پیدا کردن جایی امن و آرام برای حرفه اش به روستایی نقل مکان میکند ، و از قضا در باخه لوته میشود که نامزد آلبرت است. لوته و آلبرت هم دیگر را دوست دارند اما لوته با ورتر نیز مهربان است ، و همین مهربانی شعله عشق ورتر را فروزان تر می کند و احساست وی را بر می انگیزد. عشق و شوریدگی ورتر او را وادار به گریز از آبادی می کند ولی دلش تاب دوری نمی آورد و باز می گردد. لوته که حالا شوهر کرده ، او را پس میزند و ورتر تنها راه نجات خود را از این سرگشتی مرگ می پندارد. و در نهایت خودکشی می کند.

رمان از پر است از توصیفات عاشقانه و زیبا که گاهی با تمام وجود می توانید خودتان را جای ورتر فرض نمایید و برای رنج های او اشک بریزید. پیشنهاد میکنم این رمان را از دست ندهید.

فراز هایی از رمان :

امان از دست شما جماعت عاقل.احساس زدگی!مستی!جنون!شما ادم های منزه و پاک خونسردید و بی اعتنا.و با همین خونسردی و بی اعتنایی مست را سرزنش میکنید و دیوانه را تحقیر.و مثل زاهد دامن میکشید و رد میشوید و مثل واعظ شکر میکنید که خداوند شما را مثل انها نیافریده است.من بیشتر از یکبار مست بوده ام و شوریدگی ام با جنون خیلی فاصله نداشته است و از هیچ کدام از این حالات هم پشیمان نبوده ام و با معیارهایی که دارم عمیقا فهمیده ام که مردم هر ادم فوق معمولی را که به کاری بزرگ و یا در ظاهر ناممکن دست زده از قدیم و ندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کرده اند.

و اما در زندگی عادی هم تحمل میخواهد که در واکنش به هر ازادمنشانه و نجیبانه و نامنتظری بشنوی این بابا مست است!دیوانه است!ای شما هوشیاران شرم کنید!شرم کنید ای شما فرزانگان!


اینها چه آدمهایی هستند که همه جانشان به تشریفات بند است و تمام فکر و ذکرشان در طول سال به اینکه از چه راه می توانند حتی شده یک صندلی به شاه نزدیک تر بنشینند! و تو نه خیال کنی که هیچ کار و باری ندارند. نه برعکس، دارند......


خل اند که نمی بینند جا و مقام خیلی هم تعیین کننده نیست ، و اویی که در صدر می نشیند ، اغلب اوقات نقش اول را ندارد ، چه بسا شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشی اش او را اداره می کند! پس صدر نشینی حق کیست؟


هیچ نه انگار صدبار تصمیم گرفته ام به گردنش بیاویزم! خدا میداند چه دردی دارد ین همه دل فریبی را در دسترس ببینی و دستت بسته باشد. آن هم جایی که دست یازیدن طبیعی ترین کشش بشری است. مگر بچه ها به هوای هر آنچه دلشان طلبید ، دست دراز نمی کنند؟.... و من؟


خدا میداند که با این آرزو ؛ و گاه حتی با این امید به بستر رفته ام که دیگر بیدار نشوم و باز صبح چشم باز میکنم و آفتاب را می بینم و حالی فلاکت بار به من دست میدهد، کاش دمدمی بودم. در آن صورت گناه را به گردن ....



۹۵/۰۴/۱۱ ۸ نظر ۳
یک آشنا

پشیمانی

تقریبا ساعت از هشت گذشته بود و هوا خیلی وقت بود که تاریک شده بود ، برای همین زنگ زدم آژانس ، فکرم خیلی درگیر بود درگیر همون قضیه 6 نانوثانیه ، یه سری تست ها انجام داده بودم ، عملکرد سیستم بهتر شده بود ولی به نظر مشکل کاملا حل نشده بود. داشتم محاسبه می کردم اگر از یه المان دیگه استفاده کنم ، که به ذهنم رسید مساله رو یه جور دیگه نگاه کنم ، که صدای بوق یه پراید سفید رنگ از فکر و خیالات کشیدم بیرون ، پرسید : "شما ماشین می خواستید" ؛ برچسب مخصوص آژانس رو نداشت ، خوب به راننده نگاه کردم ، یه آقای محترم به نظر 45 ساله ؛ با عینک و مو های تقریبا سفید میشه بگی خاکستری !

نمیدونم چرا و چطور رنگ چشمامش به خاطرم مونده ، قهوه ای روشن که مردمکشم خیلی باز شده بود ، اگر جوان تر بود حتما با خودم فکر میکرم آمفتامین مصرف کرده! ؛ حرکت کردیم ، مسیر را پرسید و کمی و از فرهنگ پایین رانندگی گفت ، در جوابش گفتم وقتی سرانه مطالعه در کشور چند دقیقه است ، دیگر نمی شود انتظار فرهنگ داشت وقتی که به سادگی ساعت ها از روز را با گوشی هوشمند بازی می کنیم و حاضر به خواندن مطالب یک پاراگرافی نیستیم خوب نتیجه بهتر از این نخواهد بود.

گفت که از کتاب خیلی خوشش می آید ، اضافه کرد که گوشی هوشمند ندارد ، گوشیش را نشان داد ، سونی اریکسون W800 بود ، چند بیت شعر از فروغ خواند ، منم چند بیت از هوشنگ ابتهاج خواندم در جواب از پروین گفت ، میگفت پروین حیف شد ، معلوم نشد که کشتندش با خودش به مرگ طبیعی مرد، چند بیت دیگر از پروین خواند ، گفت مدیر مدرسه است ، پایه ابتدایی ، به ناچار مجبور به کار در تاکسی تلفنی شده است ، حقوقش کفاف زندگی را نمی دهد . میگفت عاشق معلمی است اما از انتخاب معلمی پشیمان بود ، انگار سال 60 که آزمون داده بود ، هم بانک مسکن قبول شده بود هم آموزش و پرورش ، اما به دنبال علاقه خود آمده بود و الان از آن پشیمان بود. گفت در حال نوشتن کتابش است ، قرار شد کتاب را که تمام کرد ، یه نسخه هم به من بدهد.

سخت فکرم درگیر است ، در جامعه ای زندگی میکنم که آدم ها از رفتن به دنبال علایق خود پشیمان می شوند ، در جامعه ای زندگی میکنم که معلم ها در آن مسافر کشی می کنند (اگر شاگردشون رو تو ماشین ببینن چقدر خورد خواهند شد ؟)، نمیدونم آیا بعد از سالها منم از این که دنبال علاقه ام رفته ام پشیمان خواهم شد ؟

چرا مردم کشورم کتاب نمی خوانند چرا ترجیح می دهند ساعت ها جک بگویند و هم دیگر را دست بیندازند اما حاضر به مطالعه چند خط شعر نیستند ؟ ، می گفت تقریبا شعرها رو از کتاب های درسی جمع کردند ! دیگر شعر آه یتیم ، باز باران ، ایران ، در کتب درسی نیست دیگر ریزعلی نیست.

۹۴/۱۲/۰۴ ۱۵ نظر ۷
یک آشنا

اتمام هملت

شاید دو یا سه هفته میشه که نمایش نامه هملت رو تمام کردم ، هنوز فکرم رو مشغول میکنه ؛ اصلا انتظار اثری به این خوبی رو نداشتم ، با خودم فکر میکردم خوب این نمایش نامه مربوط میشه به 400 سال پیش ، تاحالا خیلی چیزا تغییر کرده و احتمالا اونقدرا نباید دارای مفاهیم عمیق باشه. اما بعد از خوندن این نمایش نامه کاملا حرف رو پس میگیرم و رسما اعلام میکنم که این آقای ویلیام شکسپیر واقعا انسان خارق العاده ای بوده .

یکم ترس برم داشته که نکنه دیگه اثری به این خوبی پیدا نکنم :| ، خوب آدم توقعش زیاد میشه وقتی اثر خوبی رو میخونه .

نکته دومی که خیلی برام جالب بود ، اینه که بعد از گذشت 400 سال خوی انسانی به همون شدت 400 سال پیش در جوامع به ظاهر متمدن در جریانه و شاید تنها چیزی که ما رو از اون موقه متمایز میکنه نحوه لباس پوشیدنمون هست و ابزار هایی هست که استفاده میکنیم ، اگر نه دقیقا خوی انسانی سرکش همون موقه ها رو به ارث برده ایم دقیقا همون حسادت ها ، همون کینه توزی ها و حیله گری ها و.....


+ احتمالا کتاب بعدی چشمهایش اثر بزرگ علوی باشد.

+ تکه ای از نمایش نامه که خیلی بهش فکر کردم و دوستش دارم :


بودن، یا نبودن، سوال اینجاست
آیا شایسته تر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ.
و در این خواب دریابیم که رنج‌ها و هزاران زجری که این تن خاکی می‌کشد، به پایان آمده.
این سرانجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید می‌آید
ما را به درنگ وامی‌دارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت می‌افزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنج‌های عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا می‌زنند، همه را تحمل کند،
در حالی که می‌تواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.

۹۴/۱۱/۱۶ ۱۵ نظر ۴
یک آشنا

زوربای یونانی


گاهی با یه کتاب اینقدر زندگی میکنی که دوست نداری هیچوقت تمام شود. هی سعی میکنی تمام کردن کتاب رو به تعوبق بیندازی ، ولی چه می شود کرد انگار چاره ای نیست ، باید کتاب رو تمام کرد. کتاب رو بعد از نزدیک به دو سال تمام کردم. حس خوبی دارم ، دوست دارم کتاب رو از اول این بار برای مدت 3 سال به آرامی مطالعه کنم. کتابی که رازهایی رو در خصوص زندگی به من می آموزد.  آخرین خطوط کتاب که با اشتیاق تمام سرکشیدم:


من آموزگار مدرسه این ده هستم. غرض از نوشتن نامه اینکه با کمال تاسف به اطلاعتان برسانم که آلکسیس زوربا ، مالک معدن مس اینجا، یکشنبه گذشته ساعت شش بعداز ظهر چشم از جهان فرو بست.در بستر مرگ مرا احضار کرد و گفت:

آقای آموزگار، من دوستی در یونان دارم.پس از مرگ من برایش نامه ای بنویس و مذکر شو که تا آخرین لحظه هوش و حواسم بر جا و به یاد او بوده ام. همچنین بنویس که از هرچه در زندگی کرده ام تاسفی ندارم. به او بگو که امیدوارم حالش خوب و سالم باشد، و وقت آن رسیده باشد که در زندگی راه و رسمی عاقلانه در پیش گیرد.

آقای آموزگار ! به نکته دیگری نیز توجه کن. اگر کشیشی آمد تا از من اعتراف بگیرد، یا مرا تقدیس کند و شعائر مذهبی را برجای آورد ، به او بگویید که فورا از اینجا خارج شود و فقط مرا نفرین کند. من در زندگیم به اندازه کوه ها معصیت و گناه کرده ام، ولی هنوز هم این را کافی نمی دانم. مردانی نظیر من باید لااقل هزارسال عمر کنند.


کتاب به توصیف ویکی پدیا:

راوی، یک روشنفکر جوان یونانی است که می‌خواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد. او برای راه‌اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر می کند. درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا. این مرد او را قانع میکند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند. آنها وقتی که به جزیره کرت می رسند در مسافرخانه یک فاحشه فرانسوی به نام مادام هورتنس سکونت میکنند. بعد از آن شروع به کار روی معدن می کنند. با این حال راوی نمی‌تواند بر وسوسه‌اش برای کار بر روی دستنوشته های ناتمامش در باره زندگی و اندیشه بودا خودداری کند. در طول ماههای بعد زوربا تاثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسد.

۹۴/۰۹/۲۸ ۹ نظر ۰
یک آشنا

کتاب جدید

کتاب جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ حدود یک هفته ای میشه تمام شده ، کتاب خوبی هست ، پر است از مطالبی در خصوص خود باوری و کمی هم معنویت ، اگر به توانایی های خود باور ندارید ، پیشنهاد میکنم کتابرو مطالعه کنید ، ذهنیتی که کتاب از شناخت خود بیان میکنه رو دوست داشتم ، نویسنده معتقده که ما موجوداتی ساخته افکار خود هستیم ، و چقدر این گفته به نظر من آشناست و قبولش دارم ، این توانایی های جسمی ما نیست که از ما یک قهرمان یا شخصیت خارق العاده می سازد ، این تفکرات ماست که همچین کاری با ما می کند. تکه هایی از کتاب رو که دوست داشتم علامت گذاری کردم که بخشیش رو اینجا می نویسم :

  1. جاناتان گفت :«تنها قانون واقعی ، قانونی است که منجر به آزادی شود. قانون دیگزی وجود ندارد.»
  2. .... جاناتان ! چنین مکانی {بهشت} وجود ندارد. بهشت یک مکان نیست و یک زمان هم نیست - بهشت یعنی کامل شدن.
  3. .... آنچه دیدگانت به تو می گویند باور نکن. همه آنچه که می بینی محدود است. با اداک خود بنگر
  4. جاناتان : « چرا باید سخت ترین کار این باشد که به پرنده ای بفهمانی آزاد است »
بعد از تمام شدن این کتاب ، دنبال کتاب مناسب برای خوندن میگشتم بین دو کتاب شک داشتم ، کتاب اول هست 'تصادف شبانه' اثر پاتریک مودیانو که از اتفاق برنده جایزه نوبل ادبی سال 2014 هم هست و 'کتاب دوم هم هست ویکنت دو نیم شده' اثر ایتالو کالینو که در سال 1952 منتشر شده !!!!
همیشه انتخاب کتاب اینقدر سخت هست ! ، آخر تسلیم شدم و فعلا نمایشنامه هملت رو برای خوندن انتخاب کردم  اثر ویلیام شکسپیر!!


نمایشنامه هملت رو مدت مدیدی بودت قصد داشتم بخونم و فرصت نمی شد ، و آخر این دوگانگی در انتخاب کتاب ، فرصت مناسبی شد برای خوندن نمایشنامه ای محصول سال 1602 که محبوب ترین  نمایشنامه هم هست.
باشد که رستگار شویم !!!
۹۴/۰۹/۲۳ ۱۱ نظر ۱
یک آشنا

من در چشم دیگران

تازه کارت پروازم رو گرفته بودم و وارد سالت انتظار پرواز شدم ، داشتم دنبال جای مناسب برای نشستن می گشتم که یه صندلی چهار نفره انتهای سالن مشرف به باند پرواز نظرم رو جلب کرد ، فقط دو نفر روی اون نشسته بودن ، یه آقای مسن یه طرف و یه خانوم میانسال مدرن (از این تیپ آدم هایی که سعی میکنن در هر شرایطی جوان باشن) که داشت با تلفنش صحبت می کرد طرف دیگه بود ، دیدم جای نسبتا خوبی هست ، رفتم روی همون صندلی نشستم ، کوله پشتیم رو گذاشتم رو پاهام و کتابم رو از توش در آوردم و مشغول مطالعه شدم ، بیشتر اوقات عادت دارم جایی که قراره بیش از 10 دقیقه معطل بشم ، شروع میکنم به مطالعه و خدا رو شکر کتاب ناتمام هم همراهم بود .

عادت دارم وقتی به یه پاراگراف از کتاب میرسم که سعی کرده معنای عمیقی رو منتقل کنه ، کتاب رو می بندم و به اون پاراگراف فکر میکنم ، در این حالت به نقطه ای خیره میشم !

مشغول مطالعه بودم و اون خانوم میان سال در حال مکالمه ... ، به گوشم خورد که آره این بغل دستی ( من رو می گفت) از اون مونگول هاست ؛ کنجکاو شدم بدونم چی میگه ، همیشه برام جالب بوده که بدونم بقیه چی در موردم چی فکر میکنن و نظرشون رو راجبه خودم بدونم و یه نفر رو پیدا کرده بودم که داشت این کار رو می کرد ، هرچند ناخوشایند.


- طرف از این مونگول هاست که به یه نقطه خیره میشن ؛ نمیدونم به حرفام گوش میکنه یا نه، هیچی نمیگه ، تازه یه کتابم دستش گرفته ، مثلا من خیلی اهل مطالعه ام ، هی کتاب رو می بنده و زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه ، بدبخت فقط یه کوله پشتی از ریخت افتاده داره ، خودشم همیچین ریخت درست حسابیی نداره ، نمی دونم چطور راهش دادن که بیاد سوار هواپیما بشه ، آره دیشب قبل از شام رفتم دوش گرفتم و....


می خواستم بگم ، بیچاره - آخه تو که آریش که نه خودت رو گریم کردی و... ، بعد با خودم فکر کردم چقدر جالب ، چه زود از قضاوت دیگران در مورد خودمون به خشم می آییم 

بلند شدم و کولم رو دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم  و رفتم اونطرف سالن نشستم.



+ جالبه فکر نمی کردم مونگول به نظرم بیام :-)

۹۴/۰۹/۰۷ ۵ نظر ۰
یک آشنا

انتخاب کتاب تازه

با تمام شدن کتاب یک روز دیگر ، برای این که به نقل از یکی از دوستان بی کتاب نمونیم ، و داستانی برای پر کردن فراغت داشته بشیم ، دست به کار جستجو برای انتخاب کتاب جدید شدم 

واقعا تو انتخاب کتاب وسواس دارم ، آخه معتقدم که با زمان محدودی که ما برای مطالعه داریم و انبوه آثار هنری ، خوب باید به اینطور وسواسی تو انتخاب داشته باشیم اگر نه دستی دستی باعث میشم از خوندن چند اثر خوب محروم بمانیم ، واسه همین مساله بعد از کلی گشت و گزار و بررسی کتاب های مختلف نتیجه گرفتنم یه کتاب کوچک که بشه تو یه هفته خوندش و واقعا ارزش خونده شدن داشته باشه .

و از اونجایی که جوینده یابنده است ، موفق شدم کتاب "جاناتان مرغ دریایی" که رمانی کوتاه اثر ریچاد باخ هست رو پیدا کنم . کتاب در سال 1970 نوشته شده  و راجبه یک مرغ دریایی است که در مورد زندگی و پرواز می آموزد.

۹۴/۰۸/۲۷ ۲ نظر ۱
یک آشنا