تقریباً دو روز تمام بود که از اتاق بیرون نرفته بود ، نشسته بود و آرام به گوشه‌ای چشم دوخته بود به صندلی چوبی گسسته‌ای که سال‌ها روی آن نشسته بود و با آن زندگی کرده بود و میز تحریری که از آن داستان‌های بسیاری داشت، حالا هیچ‌کدام از این‌ها آرامش نمی‌کرد نه صندلی نه میزتحریر و نه داستان‌های خودش به نظرش تمام گذشته‌اش مضحک و مسخره می‌رسید، تمام ساعت‌هایی که می‌نشست پشت میز و قلم را در دستش می‌گرفت تمام کاغذهای خط خورده‌ای که در کشو میز نگه می‌داشت و تمام لحظه‌هایی که فکرهای جدیدی در مغزش رشد می‌کردند، او امروز توسط خودش فراموش‌شده بود، روز بارانی را به خاطر آورد که زیر باران ساعت‌ها قدم زده بود و با خود شعری را زمزمه کرده بود و تمام حس خواستنش حتی لحظه‌ای هم  فراتر از آن شعر نرفته بود. و یا آن غروب سرد پاییزی را که ساعت‌ها رو به دشت رو به غروب دلگیر پاییز نشسته بود و برای تنهایی خودش اشک ریخته بود، و یا آن بعد از ظهر روز آخر زمستان را که ساعت‌ها زیر برف روی پشت‌بام نشسته بود تا به خاطر داشته باشد که زمستان را چقدر دوست داد زمستانی که با برفی فراموش کار تمام زمین را می‌پوشاند و حال که زمستان با تمام  خوبی‌هایش داشت به پایان می‌رسید او در خودش افسرده و دل مرده کزکرده بود.
شب آرامی را پشت سر گذاشته بود آن شب که ساعت‌ها برای تماشای باران زیر بالکن خانه نشسته بود و به تنها چراغ سالم کوچه چشم دوخته بود. چه آرامشی را در آن شب حس کرده بود، آن شب را هرگز فراموش نخواهد کرد، صدای زوزه سگی که از پشت دیوار نم خورده به گوش می‌رسید صدای شلپ شلپ خوردن قطره‌های درشت باران بر بام سفالین ساختمان‌های خاموش، آن شب شهر در سکوت سنگین فراموشی به خواب رفته بود و مردمان آن آرام در بستر پر خواهش و تمنای زیستن به خواب فراموشی فرو رفته بودند، اما آن شب از پنجره باز اتاقی زیر نور طلایی رنگ خورشیدی کوچک و پروانه‌ای عاشق صدای موسیقی ملایمی به گوش می‌رسید که با صدای قطره‌های باران او را به خلسه‌ای وصف تا پذیری برده بودند، و یا آن غروب طلایی رنگ خورشید که در واپسین ثانیه‌های حس خود خواهی‌اش را آرام کرده بود؛ همه و همه اکنون به نظرش مضحک و مسخره می‌رسید، از پنجره نیمه گشوده اتاق به بیرون نظری انداخت، این جهان جهانی نبود که او درش متولد شده بود که درش زیسته بود و از آن خاطره‌هایی به یاد ماندنی داشت، اینک جهان غرق در فراموشی دودها و خانه‌های آهنی و آدم‌های بی عاطفه، اینک جهان خود دردمند و رنجور به آینده‌ای روشن دل بسته، اینک این شهر خود فراموش شده، توی این شهر کثیف زیر باران دود و غوغای ماشین‌ها، توی محله‌ای فراموش شده و متروک در آخرین اتاق آخرین یادگار زمان انسانیت انسانی تنها کنج اتاق کزکرده و به پنجره چشم دوخته، پنجره‌ای که زمانی  رو به باغی گشوده می‌شد و امروز هم  رو به باغی گشوده می‌شود ولی نه باغ درختان سر به فلک کشیده نه باغ گل‌های خوش بوی یاسمن و نرگس و اقاقیا بلکه باغ ساختمان‌های سر به فلک کشیده و اودکلن‌های خوش بو و ماشین‌های افسانه‌ای. و او همچنان با خود فکر می‌کرد تقریباً روز دوم هم گذشته بود و او هنوز از جایش تکان نخورده بود با فرا رسیدن شب حس سرمایی سوزنده را در استخوان‌هایش حس کرد و با  تمام  وجودش تمام شب آن را تحمل کرده بود.

صبح روز بعد از طلوع خورشید در آن خانه‌های متروک جسد آخرین انسان روی زمین زیر خروارها خروار فراموشی ؛ فراموش شد.

یک آشنا

+از تلاش هایی برای نوسندگی یک آشنا
+به گفته گوگل داک ، باید برای سال 87 بوده باشه!
+ یه قسمت هایی رو حذف کردم