پ.د: ببخشید باتری خیلی مهمه ، برای همین باید تو مصرف اینترنت صرف جویی کنم ، برای همینه که کامنت ها رو احتمالا دو روز یک بار جواب بدم.

شب موندن تو جزیره خیلی خوب بود ، نه هوا سرد بود و نه گرم بود ! خیلی عالی بود ، رطوبت هم به اندازه ای نبود که چادر شبنم بزنه و سرمام بشه ، توی چادر مشغول نوشتم پست بودم که نور خیره کننده ای از دریا به ساحل تابید و اول فکر کردم قایق ماهی گیریه ، ولی چند بار با ریتم مشخصی این نور خاموش و روشن شد و بعد به کلی خاموش شد ، همه جا تاریک شد و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای برخورد امواج دریا به ساحل بود ، و چقدر هم که این صدا آرامش بخشه ، حدود ساعت ۱۲ بود که خوابیدم به امید این که صبح زود بیرون اومدن خورشید رو از پشت آب های نیلگون خلیج فارس تماشا کنم.

صبح حدود ساعت ۶ بیدار شدم و با اشتیاق از کیسه خواب بیرون اومدم و از چادر پریدم بیرون ، وای که منظره قشنگی ، خورشید داشت از پشت آب های خلیج خودش رو بالا می کشید ، رنگ آسمان سرخ شده بود دقیقا مثل وقتی که خورشید داره غروب میکنه .

بغد از تماشای طلوع خورشید، وقتی که به خودم اومدم ، داشتم لز سرما به خودم می لرزیدم ، باد ملایم از سمت دریا به جزیره می وزید و من از فرط هیجان بی هیچ پوششی برای تماشای طلوع از چادر بیرون اومده بودم ، برگشتم و بادگیرم رو پوشیدم و با اشتیاق رهسپار کشف جزیره شدم.

اول خط ساحلی رو در پی گرفتم به امید این که بتونم دور جزیره بچرخم ، بعد از حدود یک کیلومتر که رفتم به لاشه کشتی بزرگی رسیدم که تقریبا چیزی از بدنه اون نمونده بود و تنها اجزایی که به خوبی ازش مشخص بود ، موتور و گیربکس و پرگانه اش بود ، با توجه به این که تقریبا تمام قسمت های فلزیش خورده شده بود حدس میزنم کشتی مربوط به زمان جنگ و حتی شاید پیش تر از اون باشه ، چند قدمی که جلو تر رفتم ساختمان سنگر مانندی حواسم رو پرت خودش کرد ، نزدیک که شدم ، متوجه شدم احتمالا این ها باید سنگر های دیدبانی باشند ، چراکه در امتداد ساحل ، با فاصله های مشخصی این سازه ها تکرار شده بودند ، از ساحل دور شدم و به سمت ساختمان های مرکز جزیره حرکت کردم ، واقعا شگفت انگیز بود ، در دل جزیره ای متروک ساختمان هایی بود که مربوط به زمان جنگ تحمیلی بودند ، این را درست از روی یادگارهایی که سربازان با ذکر تاریخ اعزام روی دیوار های ساختمان ها نوشته بودند فهمیدم ، انگار که زمان در این جزیره متوقف شده باشد ، تمام دیوار نوشته ها ، ساختمان های متروک و خمپاره خورده ، همه و همه گواه این مهم بودند (عکس های مربوطه رو احتمالا بعدا بگذارم ) حدود ساعت ۱۰ بود که برای خوردن صبحانه برگشتم به چادر و در حال آماده شدن برای رفتن از جزیره بودم که ، به ناگاه سروکله دو مرد با اسلحه و لباس نظامی پیدا شد ، بعد از کلی باز خواست در مورد چگونگی سفر و این که تنها هستم یا نه ، گفتند که این جزیره نظامی است و نباید به آن می آمدم ، توضیح دادم که مجوز گرفته ام ، و مجوز را نشان دادم ، اما مجوز رو گرفتند و گفتند این مجوز برای حظور در خارگ است و نه خارگو ، خلاصه سرتون رو درد نیارم ، من و وسایلم رو جمع کردند و به اطلاعات سپاه واگذار کردند ، آنجا با مرد خوش برخوردی حرف زدم و توضیح دادم که مسافرم و برای گردش آمده ام و .... که مسئول محترم گفت دیروز در جزیره خارگو رزمایش بوده و شانسم گفته که مورد برخورد گلوله قرار نگرفته ام 😨

حالم به شدت بد شده بود و دل درد عجیبی داشتم که با سردرد همراه بود، فکر میکردم که از استرس باشد ولی بعد از تمام شدن سوال جوتب ها حالم بدتر شد به نحوی که حالت تهوع شدید داشتم ، حدس زدم مساله برای خوردن قارچی باشد که در جزیره پیدا کرده بودم ، از بومی ها شنیده بودم که در جزیره قارچ هایی می روید که خوردنی هستند ، به صورت اتفاقی یکی از آنها را پیدا کرده بوده م و خوردم ، حالم هر لحظه بدتر و بدتر میشد به نحوی که هر آنچه تا آن لحظه خورده بودم را بالا آوردم و سوزش شدیدی در معده ام احساس میکردم !

اما چاره ای نبود باید هرچه زودتر خودم را آخرین کشتی که از خارگ به بوشهر حرکت میکرد میرساندم اگر نه از برنامه عقب میماندم، هرطور بود خودم را به کشتی رساندم و سوار شد ، از شدت خستگی و بی حالی به محض نشسن در کشتی ، از هوش رفتم.

وقتی که هوش آمدم تقریبا نزدیک بوشهر بودیم و کابوس خارگو و نیروهای سپاه تمام شده بود و از آن جز ضعف شدید چیزی نمانده بود.