گاهی به انتهای حباب میرسم ، جایی که نمیتونم نفس بکشم ، انگار همیشه این خلاء وجود داشته ، فضایی بیکران که تهی است ، و هیچ چیزی در آن نیست ، آدم وقتی که به اینجا میرسه ، یعنی دیواره حبابش ، دوست داره بره ، وقتی که به اینجا میرسی یعنی باید حباب رو بشکنی و بری ، نیاز به یه خونه جدید داری ، نیاز داری که افکارت رو بزرگتر کنی ، اما خیلی از ما آدم ها ، توی حبابی که هستیم در مرکزیش هستیم و هیچوقت هم ازش خارج نمی شیم ، کوچکتر که بودم ، نوجوان شاید ، در شهر کوچکتری زندگی می کردم ، شهری که شاید تنها کتابخانه پرکتابش همون کتابخانه پدر بود ، حبابی که اون روزا داشتم خیلی کوچکتر از حباب های امروزم بود ، روزگار بدی نبود ، ولی عالی هم نبود. 

بعد از اومدن به یک شهر بزرگتر ، حباب ترک برداشته قبلی شکست ، امکانات ، رویاهای بزرگتر ، آرزوهای بزرگتر ، بعد از دانشگاه ، باز حباب بزرگتری داشتم ، کار علمی ، سیستم های پیچیده تر ، افکار پیچیده تر ، تضاد های دنیای امروزی ، و باز شوق تجربه های جدید مرا به مرز این حباب کشانده ، مرزی که با مرز های کشورم یکی است.
یکی از خوشبختی های زندگیم ، علاقه ام به رشته و کارم هست ، ولی انگار اینجا همون شهر کوچکی است که تنها دلخوشی ام ، رویاپردازی ام است.