+ به دعوت گندم رو

من که همیشه کوکم ، ناکوک بوده و نواختمون فالش ، سخته بخوام از کوک شدن با بهار چیزی بنویسم ، البته میدونم که خیلی دیره شده و از دهن افتاده و پرت هست ، ولی خوب دعوت یه دوست خوب رو که نمیشه رد  و کرد و باید اجابت کرد ، پس می نویسم از بهار و از کوک ناکوک خودم.




دریافت


ماهی توی تنگ ، سبزه های گندم و دود عود ، رقص شعله های شمع ، مادر بزرگی که عینک داره و همیشه اسکناس های سبز لای قرآن ، پسرا و دخترا براش فرق ندارن و همه یه اسکناس سبز می گیرن ، مامان بزرگی که من همیشه براش فرق میکنم ، نمیدونم همه نوه ها این احساس رو دارن که خاص هستن یا نه ، فکر میکنم اینطور باشه ، چون تاحالا غیر از احساس نکردم ، نمیدونم ، لحظه های اخر سال یه حس خاصی داره ، به چهره هرکسی نگاه میکنم ، نگاهش رو ازم برمیداره و به نقطه ای خیره شه و توی خودش فرو میره ، بی این که حرکتی کنم ، مبادا لباسم چروک بشه ، سعی میکنم ماهی قرمز رو متقاعد کنم ، که نگاهش رو از من برداره و مشغول بازی خودش بشه ، ولی نگار خشکش زده  ، اول فکر میکنم شاید مرده باشه ، منم ناخوداگاه بهش خیره شدم ، ولی نه زنده است داره نفس میکشه ! ولی چرا خشکش زده نکنه اونم مثل بقیه.....

ناگاه صدای شلیک توپ ، از رادیو و شروع سال جدید و پاره شدن سکوت سهمگین سال قبل :)


+چرا همیشه قبل از شروع سال ، همه ساکتن و بی حرکت ، یا فقط ما اینطوریم ؟