از کجا می آیی ؟

-  جهنم.


به هوش که اومدم ، هوا ، خیلی سنگین بود ، و به شدت عرق کرده بودم و نمی تونستم نفس بکشم ، چشام سیاهی می رفت ،همچنان تاریک بود و عده ای آن طرف ایستاده بودند و سعی می کردند تعادل خودشون رو حفظ کنن ولی گاهی یکیشون می افتاد رو بقیه. حدود 6 یا 10 ساعتی میشه صدا ها خوابیده. چند نفر هم کنار درزی استاده بودند و سعی می کردند که هوای تازه استشمام کنند.

یکی دو ساعت اول هرچقدر می شد سر و صدا کردیم ، ولی انگار کسی صدامون رو نمی شنید و کم کم به این نتیجه رسیدیم که بهتره اندک هوای مانده را با داد و فریاد هدر ندهیم و کمی آرام باشیم شاید کسی به کمک بیاید. تعداد حاظر اینقدر زیاد بود که حتی آرام نفس کشیدن هم کمکی نمی کرد و نمی دانم چه شد که هوش رفتم ! 

درست نمیدانم وقتی که هنوز بی هوش نشده بودم ، حدود ظهر بود و گرمای هوا خیلی زیاد شده بود و نفس کشیدن واقعا سخت یود ، و حالا که بهوش آمده ام هوا خنک تر است و تاریک حدس میزنم باید حدود ده ساعت سپری شده باشد ، سعی می کنم که بلند شوم ، ولی نمی توانم دستم را تکان دهم یا حتی بالاتنه ام را ، دقت که میکنم ، متوجه می شوم که دستم زیر بدن یک نفر است و پا و بالاتنه ام همچنین.

انگار کرده اند که دیگر امیدی به ماندنمان نیست و ما را در گوشه ای روی هم تلنبار کرده اند. اما نه انگار ، ان چند نفر هم زنده اند و نفس می کشند. متوجه میشم که تعداد آدم های دورن این برزخ اینقدر زیاد است که برای دراز کشیدن باید روی هم بخوابند. اتاق هیچ دریچه ای ندارد جز یک پنجره کوچک 20 در 30 سانتیمتری که در بالاترین قسمت ممکن دیوار قرار دارد شاید به دلیل وجود همین پنجره باشد که هنوز زنده ایم اگر نه این حجم از آدم درون چنین اتاق تنگ و بی روزنه ای باید تا حالا خفه می شده باشیم . شاید همین را می خواهند.

نا خودآگاه به فکر خانواده ام می افتم ! اکنون در چه حالی هستند - صبح که از خانه بیرون می آمدم قرار بود زود تر برگردم! اما اکنون چه ، نه خبری ، نه ردی ، حتی دوستانم نمی دانند که چرا سر کار نرفته ام ، حتما تا حالا متوجه مفقود شدنم شده اند ! دقیقا مثلا دیوید کاپرفیلد ، به یک باره از از زندگی عادی محو شده ام . نه در بیمارستان ها می توانند بیابندم نه در سرد خانه ها و نه در هیچ جای دیگری.

محو شدن در یک لحظه ، به گونه ای که انگار اصلا هیچ وقت وجود نداشته ای و نخواهی داشت ، اضطراب تمام وجودم را در بر می گیرد که اگر برگشتی در کار نباشد چه ، که اگر به راستی دیگر نور روز را نبینم چه ، چه کسی خواهد دانست که چه بر سرمان امده است!

تمام گم شدن ها همین گونه اتفاق می افتند ، آدم ها وقتی که برای یک روز عادی آماده می شوند و از خانه بیرون می زنند ! و به یک باره محو می شوند به گونه ای که انگار اصلا وجود نداشته اند. درست است ، به راستی که جهان های موازی وجود دارند ، سیاه چاله‌هایی که آدم های زیادی را بلعیده اند.

در همین خیالات بودم که صدای یا حسین بلند شد ، و درب را به شدت می کوبیدند ! تشنج کرده ، دارد می‌میرد ، مگر مسلمان نیستید ، جوان مردم هلاک شد و با هرچه در تواند داشتند درب را می کوبیدند. به قدری که حلقم خشک شده بود که حتی نمی توانستم زبانم را تکان دهنم.

با صدای سربازی به هوش می آیم که اسمم را می پرسد ! ؛ هنوز گیجم و منگ نگاهش می کنم

+ اسم :

- یک آشنا

+ فامیل 

- موبایلم کجاست - کارت شناسایی - مدارکم....

+ فامیل ...


+ ای کاش میشد خاطره‌ها را لااقل برخی را فرمواش کرد تا هر سال سالگرد نداشته باشند.

- در جهنم