۳۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کلاغی که رفت


من از نگاه کلاغی که رفت 

           فهمیدم

که سرنوشت درختان باغمان تبر است


سید مهدی موسوی

۹۴/۰۹/۱۲ ۵ نظر ۰
یک آشنا

اشک مادر

{داستان نیست ، قصه ام نیست ، واقعیته}


تازه هوا تاریک شده بود ، چتر نداشتم ، برای این که کمتر خیس بشم ، سعی میکردم از گوشه پیاده رو حرکت کنم ، با چند نفری برخورد کردم ، بلاخره رسیدم 

با عجله پله ها رو بالا رفتم و درب شیشه ای رو باز کردم ، شلوغ بود ، مثل همیشه تو فصل های پاییزی داروخانه ها پر میشن از آدمای جور واجور - فقیر ، پولدار ، زن ، مرد ؛ خوبی پاییز اینه که با همه مثل هم رفتار میکنه ، براش فرق نمی کنه پول داری یا نه ، سرما میخوری !!!

دفترچه رو تحویل دادم ، و از اونجایی که میدونستم ، تا آماده شدن دارو ها یه مقدار معطل میشم ، نگاهی به صندلی های موجود انداختم ، تقریبا همه پر بودن ، رفتم گوشه ای که کمتر در مسیر رفت و آمد باشم ایستادم ، مبهوت آدمایی شده بودم که می آمدند و می رفتند ، به ناگاه صدایی توجه ام رو جلب کرد :

- خانم ؛ تورو خدا - خواهش میکنم 

+ گفتم که باید مسوول داروخانه باشه - من نمیتونم کاری کنم

- خانم طفلی گناه داره ، الانشم داره بی قرار میکنه 

برگشتم ، خانمی رو دیدم که بچه ای رو بغل کرده بود و مدار زیر چادرش قایمش می کرد ، مدام تکنوش میداد که بچه ساکت بمونه ، داشت با یکی از متصدی های داروخانه حرف میزد .

نمیدونم چرا ناخداگاه ، توجه ام به حرفاشون جلب شده بود ، خانم چادی ادامه داد که 

- به خدا فردا می آیم با متصدی صحبت میکنم 

+{با لحن سرد} گفتم که خانوم خواهش نکنید ، من نمیتونم کاری کنم ، من فقط یه فروشنده ام

- به خدا از صب چیزی نخورده ، خانوم جان عزیزانت ، من گدا نیستم .....

+گفتم که از من کاری بر نمی آد - اینجا که خیریه نیست {و رفت}

اشک تو چشمش حلقه زد - صداش بغض کرد - صدای گریه بچه بلند شد.

تازه متوجه شده بودم ، شیر خشک میخواست ، پول نداشت ، داشت به متصدی التماس می کرد!!

پاهام شل شد ، منم بغض گرفت ؛ کیه که حال یه مادر رو نفهمه ....

کمی تردید داشتم ، نمی خواستم شرمگین بشه ، ولی طاقت نیاوردم ، رفتم به سمتش ، گفتم خانوم ، چیزی شده ؟

برگشت سمت من ، داشت گریه میکرد !

- نه چیزی نشده !

صدای گریه بچه بلند تر شده بود ، داشت تند تر تکونش می داد ، گفتم من یه شیر خشک دارم که زیادیه ، میدمش یه شما {قبلا از اینکه برم سمتش گرفته بودم}

یه نگاهی به من انداخت ، یه نگاه به شیر خشک ، خشکش زده بود ، مات مونده بود ، سرخ شد.

گفت :

- خدا خیرت بده ، اجرت با علی اصغر!!! شماره کارتتون رو بدید فردا پول دستم می آد

گفتم لازم نیست ، دعام کنید. شیر خشک رو گرفت زیر چادرش مخفی کرد ، با عجله مجددا تشکر کرد و رفت !!!!

کارت همراهم نبود ، تقریبا پولی هم نداشتم ، دفترچه ام رو پس گرفتم ، پیاده تا خونه رفتم ، و با خودم فکر می کردم - چطور اون خانوم متصدی داروخانه ، حاضر نشد کمکش کنه ؟!


+ خدایا هیچ مادری ، دردکشیدن بچه هاشو نبینه ؛ هیچی سخت تر از این نیست.

+ اعصابم داغونه ، من احمق چرا فراموش کردم شماره تلفنی چیزی ازش بگیرم !!

+ عصبانی ام از اون متصدی چرا اینطور برخورد کرد!

+عصبانی ام از آدما که کمک کردن به هم رو فراموش کردن.


۹۴/۰۹/۱۱ ۸ نظر ۰
یک آشنا

باز طراحی

قالب تقریبا قبلی وبلاگ یه سری مشکلات داشت ، مثلا این که تو مرورگر فایرفاکس نوشته ها خوانا نبود ، این که آواتار دوستان توی کامنت ها نمایش داده نمی شد.

پلاک هفت هم هی پست های خوب و قشنگ در مورد دیزاین و مسایل مروبطه می گذاره ، خلاصه امروز ترغیب شدم این کار رو هم یه امتحانی بکنم ، اولین کاری که باید بکنید اینه که یاد بگیرد معنی این خط های درهم و برهم تو قسمت قالب بلاگ چی هست و چکار میکنه !

مام که کلا از مرحله پرت ، پس برای یادگیری یه سایت عالی نیاز بود که پیداش کردم :



بعد از یاد گیری این خطوط در هم و برهم ، باید اون تغییراتی رو که میخواستم تو بلاگم بدم ، قبل از اعمال نهایی تست کنم ، از اونجایی که مبتدی هستم ، هی باید با سعی و خطا به نتیجه مطلوب می رسیدم ؛ برای همین به پیشنهاد دوستان از فایرفاکس نسخه توصعه دهنده استفاده کردم:



بعد از ساعت ها مطالعه و ممارست ، بلاخره موفق شدم مشکلات زیر رو برطرف کنم :
  1. عدم نمایش صحیح نوشته ها در مرورگر فایرفاکس
  2. رفع مشکل عدم نمایش آواتار در قسمت نظرات
  3. اضافه کردن لینک نظر دهنده به آواتار مربوطه
  4. تغییر رنگ نظر پاسخ برای خوانا تر شدن آن
  5. اضافه کردن جلوه نمایشی به آواتار نظر دهندگان

خلاصه قسمت نظرات رو کلا متحول کردم - باید که همین بلا رو به سر دیگر قسمت ها بیارم :-)

نظرات همچین چیزی بود :


که به همچین چیزی تبدیل شد :


۹۴/۰۹/۱۱ ۸ نظر ۰
یک آشنا

داستان عاشقی - قسمت سوم

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}
+برای مشاهده دیگر قسمت ها بر روی {این لینک کلیک} کنید.


 خیره میشم تو چشماش ، یه مقدار گیج شدم نمیدونم الان داره شوخی میکنه یا جدی میگه  هیچ وقت قابل پیش بینی نیست ، ولی از تو چشماش نمیتونم حدس بزنم به ناچار مبهوت میگم 
- مسیر دوست داشتن ؟!
چشماش رو ازم میگره و به پنجره خیره میشه ، اهی میکشه و میگه :
- بله ، مسیر دوست داشتن ، نکنه فکر کردی که دوست داشتن و عاشق شدن مثل تو داستان ها و قصه ها یهو اتفاق می افته ؟!
حالت خوبه آرش ؟ این حرفا چیه داری میزنی ، نکنه دوباره داری منو دست میندازی ، پس این همه میگن عشق در نگاه اول ، همش کشک !!!
- برای عاشق شدن و عاشق موندن ، باید یکی اهلیت کرده باشه ، اگر نه عشق در نگاه اول که از حیوون درون ناشی میشه ! توام که خدا رو شکر حیوان درونت خر که نه ، گورخره!!
ببین دوباره داری لودگی میکنی ! ، اولا که هر کی با تو دوست باشه هم مازوخیسته هم خره که نه گورخره مثل من !!
ثانیا ، یعنی چی اهلی کردن ؛ میدونم داری با ادبیات خودت حرف میزنی ، اما باور کن بقیه مثل تو حیوون نیستن !
چشماش برقی زد و با شیطنت خاصی گفت 
- یعنی تو حیوون نیستی ؟! ، هرکی تو رو نشناسه ، من خودم تو رو بزرگ کردم و میدونم چه حیوون خطرناکی هستی ، ولی از این حرفا گذشته ، تا حالا با خودت فکر کردی که عشق در نگاه اول یعنی چی ؟!
خوب وقتی یکی رو میبینی و حس میکنی خیلی وقت هست که می شناسیش و میخوای بیشتر وقتت رو باش بگذرونی ، این میشه عشق 
- خاک بر سرت کنن ، اصلا من نمیدونم چرا با آدمی نفهمی مثل تو دوست شدم ! 
عشق در نگاه اول ، همون بیدار شدن گورخر درونت هست ، وقتی از رو ظاهر آدما قضاوت کردی یا عاشق شدی یعنی جسمت عاشق شده نه روحت ، یعنی این گورخر درونت داری جفتک میندازه نه روحت ! منشا عشق اصلی روحه نه جسم. 
دو روز بعد باز یه جسم بهتر پیدا میکنی و عشق در نگاه اول می آد سراغت ، و میشی از اون مردهای ، نامردی که میگن : "مرد تنوع طلب است". نمیخوای بگی که همچین چرندیاتی رو باور داری که ؟
مبهوت مونده بودم که چی داره میگه ، حرفاش به نظر درست می اومد ، ولی از این متعجب شده بودم که این حرفا رو داشتم از آرش می شنیدم ! عشق در نگاه اول ، خودمم هم زیاد بهش معتقد نبودم ولی خوب تا حالا از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم ؛ در اومدم که حالا این حرفایی که میزنی درست ، با توجه به حرفای تو من تا حالا کار اشتباهی انجام ندادم که میگی مسیر دوست داشتن رو داری اشتباه میری ! 
من فقط میخوام کسی رو داشته باشم که عاشق باشم ، که دوستش بدارم ، کسی رو که اگه از صبح تا شب کنارش باشم از بودن باهاش خسته نشم.
این بار خنده تلخی میکنه و میگه:
- اگه به جای این همه حرف زدن با تو گل لگد کرده بودن الان می تونستم کوزه درست کنم باهاش.
چطور مگه ؟
- آخه از این الان داری خراب میکنی ، "یه کسی رو داشته باشم" یعنی چی؟، مگه همسر آدم مثل ماشین و خونه می مونه که از الان حس مالکیت نسبت بهش داری ؟!!!
در ضمن معلومه که کتاب های عاشقانه زیاد خودی ! ، تا حالا کسی رو دیدی اینطور که توصیف کردی زندگی کرده باشه ؟! یکم واقع بین باش ، حقیقت واقعا این چیزی که فکر میکنی نیست!
ببین وقتی دارم میگم مسیر دوست داشتن رو داری اشتباه میری واسه همین چیزاست!


+مختصری از داستان : آرش سعی میکنه باور های اشتباه دوستش در خصوص ازدواج و مسایل مروبطه رو که از قضا باورهای غالب جامعه کنونی ما هم هست رو اصلاح کنه ، توی مکالمات این دو ، دوست آرش باور هایی داره که ممکنه از دید اجتماع درست باشه ، ولی از نظر آرش درست نیست و سعی در اصلاح اون داره !

۹۴/۰۹/۱۰ ۸ نظر ۱
یک آشنا

بی حوصلگی

امروز داشتم سعی میکرم ، دنباله "داستان عاشقی" رو بنویسم ، چند پاراگراف هم جلو رفتم ، ولی خوشم نیومد ، پاکش کردم !!!

امروز نمیدونم چرا اینقدر بی حوصله و عصبانی ام ؛ نمی دونم براتون پیش اومده که عصبانی باشید از آدمای اطرافتون ؛ از آدم هایی که شما رو فقط بر اساس تصورات خودشون قضاوت می کنند ، و اصلا به این فکر نمی کنن که شرایط شما چی هست ! ، هرچند برام مهم نیست ولی نمی تونم جلو عصانیتم رو در این خصوص بگیرم.

گاهی فکر می کنم ، بر حلاف اونچه فکر میکنم ، آدمای اطرافم رو نمی شناسم

+دیدم بی حوصلم ، طنز داستان اصلا خوب نمیشه ، ادامه داستان رو گذاشتم برای وقتی که حوصلم سرجاش بود.

۹۴/۰۹/۰۹ ۴ نظر ۰
یک آشنا

حق مالکیت معنوی

چند روزه تو وبلاگ هایی که تحت تعقیب قرارشون دادم ، نقض مالکیت معنوی رو زیاد مورد توجه قرار دادن!!!! ، که هستند آدم هایی که از حاصل تخیل و دست رنج مغز ما به نفع خود سوء استفاده می کنند !

واقعا حق دارند ، شاید فکر می کنید نوشتن یه بلاگ کار ساده ای است ! ، ولی باید به سمع و نظرتون برسونم که اصلا اینطور نیست ، برای نوشتن به مطلب تو بلاگتون اول باید دنبال یه ایده باشید ، بعد فکر کنید که چطور میخواید مطلب مذکور رو شرح بدید و بعد رنج تایپ و ویراستاری اون ایده رو به خودتون بدید ، خوب قطعا کار ساده ای نیست ! بعد یکی بیاد و با چند دکمه ناقابل کل زحمات شما رو به چشم بر هم زدنی ؛ تازه اونم بدون بردن نامی از شما به اسم خودش جای دیگری منتشر کنه ! 

خوب این مساله دقیقا معادل دزدی هست. و واقعا افرادی که این کار رو میکنن قطعا از روی جهل و نادانی دست به این کار می زنند و شاید خیلی محدود باشند افرادی که از روی غرض دست به این کار می زنند.

اینجا جا داره یه نکته ای رو عرض کنم ، اونایی که قربانی این حرکت ناجوان مردانه شده اند ، قطعا تلخی بی حد این کار رو درک کردن و میدونن که دست رنج کار چند ساعته رو به سادگی به یغما بردن چقدر دردناکه ، حالا فکر کنید خود ما وقتی دست رنج چند ماهه و چند ساله ی یک نفر که نه یک تیم رو به همین صورت به یغما می بریم اونها چه حسی پیدا میکنن !

وقتی که آلبوم فلان خواننده رو از اینترنت دانلود می کنیم یا از دوستمون می گیریم ، وقتی فلان سریال یا فلان فیلم رو از اینترنت ، دوست یا فامیل (هر راهی یه جز خرید قانونی اثر) می گیریم ، کار ما هم مثل همین هایی است که ازشون ضربه خوردیم !!

پس ای کاش ما هم کمی رفتارمون رو اصلاح کنیم !


۹۴/۰۹/۰۸ ۱۳ نظر ۰
یک آشنا

من در چشم دیگران

تازه کارت پروازم رو گرفته بودم و وارد سالت انتظار پرواز شدم ، داشتم دنبال جای مناسب برای نشستن می گشتم که یه صندلی چهار نفره انتهای سالن مشرف به باند پرواز نظرم رو جلب کرد ، فقط دو نفر روی اون نشسته بودن ، یه آقای مسن یه طرف و یه خانوم میانسال مدرن (از این تیپ آدم هایی که سعی میکنن در هر شرایطی جوان باشن) که داشت با تلفنش صحبت می کرد طرف دیگه بود ، دیدم جای نسبتا خوبی هست ، رفتم روی همون صندلی نشستم ، کوله پشتیم رو گذاشتم رو پاهام و کتابم رو از توش در آوردم و مشغول مطالعه شدم ، بیشتر اوقات عادت دارم جایی که قراره بیش از 10 دقیقه معطل بشم ، شروع میکنم به مطالعه و خدا رو شکر کتاب ناتمام هم همراهم بود .

عادت دارم وقتی به یه پاراگراف از کتاب میرسم که سعی کرده معنای عمیقی رو منتقل کنه ، کتاب رو می بندم و به اون پاراگراف فکر میکنم ، در این حالت به نقطه ای خیره میشم !

مشغول مطالعه بودم و اون خانوم میان سال در حال مکالمه ... ، به گوشم خورد که آره این بغل دستی ( من رو می گفت) از اون مونگول هاست ؛ کنجکاو شدم بدونم چی میگه ، همیشه برام جالب بوده که بدونم بقیه چی در موردم چی فکر میکنن و نظرشون رو راجبه خودم بدونم و یه نفر رو پیدا کرده بودم که داشت این کار رو می کرد ، هرچند ناخوشایند.


- طرف از این مونگول هاست که به یه نقطه خیره میشن ؛ نمیدونم به حرفام گوش میکنه یا نه، هیچی نمیگه ، تازه یه کتابم دستش گرفته ، مثلا من خیلی اهل مطالعه ام ، هی کتاب رو می بنده و زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنه ، بدبخت فقط یه کوله پشتی از ریخت افتاده داره ، خودشم همیچین ریخت درست حسابیی نداره ، نمی دونم چطور راهش دادن که بیاد سوار هواپیما بشه ، آره دیشب قبل از شام رفتم دوش گرفتم و....


می خواستم بگم ، بیچاره - آخه تو که آریش که نه خودت رو گریم کردی و... ، بعد با خودم فکر کردم چقدر جالب ، چه زود از قضاوت دیگران در مورد خودمون به خشم می آییم 

بلند شدم و کولم رو دستم گرفتم و یه لبخند بهش زدم  و رفتم اونطرف سالن نشستم.



+ جالبه فکر نمی کردم مونگول به نظرم بیام :-)

۹۴/۰۹/۰۷ ۵ نظر ۰
یک آشنا

داستان عاشقی - قسمت دوم

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}

ببینم آرش ، تو چطور اینقدر زود ازدواج کردی اونم وقتی دانشجو بودی و نه کار درست حسابی داشتی نه خونه و سرمایه ؟ ، الان من هم کار دارم هم خونه ، واسه خودم مدیر عامل شدم ولی همچنان دارم از این خونه به اون خونه!!!

آرش که از این ماجرا خندش گرفته و سعی می کنه جدی باشه ، گلوش رو صاف می کنه و میگه

- تو با این شرکت و رفت و آدمی که برای خودت درست کردی ، میخوای زن بگیری چکار ؟ ، تو که تو شرکت زندگی می کنی ؛ اصلا من می شناسم تو رو ، تو از سر حسادت با من میخوای دختر مردم رو بد بخت کنی  و من واقعا خوشحالم که تا حالا موفق نشدی!


خودکارم رو پرت می کنم طرفش و میگم ببند اون نیشت رو ، چرا اینقدر لودگی در میآری ؟

آخه من رو باش اومدم از کی راهنمایی میخوام ، پاشو ، پاشو ؛ اصلا من جلسه دارم الان


پاشو می ندازه رو پاش  و نسکافه رو ناتمام میزاره رو میز و خیلی جدی تو چشمام خیره میشه !

یه لحظه شک میکنم این همون آرش چند لحظه قبل باشه ، تا حالا اینقدر جدی ندیده بودمش ، خیلی خشک و خارج از هرگونه طنزی ازم سوال میکنه : زن می خوای بگیری واسه چی ؟

به سخته خودم رو جمع و جور میکنم و سعی میکنم نشون ندم که یکه خوردم ، آخه آرش خیلی آدم شوخی هست و همیشه حرفاش رو در لفافه طنز بیان می کنه ولی این بار نمی دونم چش شده ، چرا اینطوری حرف می زنه !

نمی دونم براتون پیش اومده که تو یه لحظه آدمی رو که فکر می کنید می شناسیدش ، براتون غریبه می شه.

حس میکنم گیج شدم ، تاحالا بهش فکر نکرده بودم - همیشه تسلیم مامان و اصرارش شده بودم ، اینقدر تسلیم که فکر میکرم این دقیقا همون خواست من هست ، حالا با این سوال به خودم اومدم و می بینم که واقعا جوابی براش ندارم.

کمی خودم رو جمع و جور می کنم تا میام بگم مامان میگه ، حرفم رو قطع میکنه و با جدیت تمام میگه


- یعنی واسه خاطر مامانه که می خوای زن بگیری یا واسه حرف این و اون ؟


تو چشماش نگاه میکنم، یه جور عصبانیت خاصی رو تو نگاهش حس میکنم ، عرق سردی رو پیشونیم حس میکنم که ادامه میده 


- میدونی چزا تا حالا موفق نشدی اون شخص مناسبت رو پیدا کنی ؟ چرا هرجا رفتی یا بیرونت کردن یا خودت دیگه برنگشتی ؟


خیلی سعی میکنم که متوجه درماندگی درونیم نشه ، ولی این آرش خیلی حواس جمع هست و شک دارم تا حالا متوجه نشده باشه ، با این حال تلاش خودم رو می کنم و میگم خوب حتما خوشمون نیومده یا خوششون نیومده دیگه ؛ خیلی بلند میزنه زیر خنده و میگه :


- وقتی میگم خنگی ، واسه همین کاراته ، همین حرفاته ، خوب آخه خنگ خدا - چطور ممکنه که دو یه جلسه دو سه ساعته کسی از تو خوشش بیاد یا تو از کسی خوشت بیاد ، توی خنگ اگه بخوای یه موبایل واسه خودت بخری تا من رو از سوال کردن کچل نکنی و اینترنت رو زیر و رو نکنی ، موبایل رو انتخاب نمیکنی ، حالا چطور میخوای تو دو ساعت از کسی خوشت بیاد رو متوجه نمی شم ؛ 

ببین تو داری مسیر دوست داشتن رو برعکس میری .

یک آشنا

ادامه دارد .... 

۹۴/۰۹/۰۶ ۵ نظر ۰
یک آشنا

یاد بعضی نفرات در گردش فصول

هر سال پاییز ؛ واقعا برام خاطره سازه !!!

شمام گوش کنید ، حتما خوشتون میآد


۹۴/۰۹/۰۵ ۳ نظر ۰
یک آشنا

داستان عاشقی

{فقط تلاشی است برای نوشتن داستان کوتاه}


آره آرش نمیدونم دیگه چکار کنم ، واقعا کلافه شدیم؛ من و مامان که دیگه راهی به ذهنمون نمی رسه!

از بس رفتیم خونه مردم و سوالای جور و واجور جواب دادم ، دیگه به خودم هم شک کردم ، نکنه واقعا مشکلی دارم که هرجا میرم و هر دری رو میزنم به روم بسته میشه والا دیگه نمی دونم چکار کنم ، درمورنده شدم !

مگه تو نمی گفتی کار ساده ای است ، فقط باید بخوای ، خوب من که الان میخوام ، نه من کل خانوادم می خوان ولی چرا نمی شه ، آرش به خدا اگر این بار هم سر کارم گذاشته باشی ، خودت میدونی که سر و کلت با خودمه و نقشه شماره دو صفر هشته!


آرش - دو صفر هشت چه سبکی هست دیگه تا من یادم می آد دو صفر هفت جیمزباند بود


- میخوام قشنگ حساب کار دستت بیاد ، یعنی این که من یه پله از اونم جولو ترم


آرش - آره  خنگ خدا ، اگر از اون جولو تر بودی که الان اینجا نبودی و کاسه چه کنم و چه کنم دستت نگرفته بودی


ببین دوباره داری مسخره بازی در می آری ، من الان 25 سالمه و مامان هی داره سرکوفت توء نکبت رو به من میزنه ، میگه این دوستت آرش با این قیافه اش رفته 20 سالگی زن گرفته ، الانم بچش هم سنه و سال تو هست ....

آرش - آخ نره غول چرا می زنی !!! معلومه که عقلت که ناقصه هیچی ، تنتم می خاره ها....

نه نه غلط کردم ، شما اون صندلی رو بزار سر جاش ؛ من توضیح میدم ، ببین خوب من هرچی میکشم از دست تویه دیگه ، اگه تو زود ازدواج نمی کردی که من اینقدر بدبختی رو نکت نداشتم ، هر روز صبح اینقدر جر و بحث نداشتم که ! تاحالا حساب کردم یه 20 جایی رفتم خواستگاری ، دیگه این گل فروشه حسن آقا هست ، متلک میگه بهم ، میگه اینقدر گلی که تو بردی ، میشد کل تهرون رو گل باررون کرد.


آرش - خوب راست میگه بنده خدا ، خدایا روزیش رو قطع نکن...


آخه - من نمیدونم تو رفیق منی یا دشمن من، ببین این اخرین باری که رفتیم خواستگاری ، دختره دو ساعت داشت در مورد شعید مورد علاقش و باید و نباید های مذهبی حرف می زد ، آخرم برگشته میگه فکر نکنی ما از اون خانواده های خشک مذهبی هستیم ها ، منم گفته نه بابا اختیار دارید این چه حرفیه ، شما از اون خشکه مذهبی ها نیستید که شما ، مسلمانی تون مرطوبه ، منعطفه !

آقا این حرف و که زدیم یه بلوایی به پا شد که بیا و ببین ، کم مونده بود که ار خونه بیرونمون کنن ، اگه مامان درایت به خرج نداده بود الان معلوم نمی شد سرنوشتمون چی می شد. اینجا رو می بینی ، جا پاشنه کفشه مامانه !!! میگه تو این حرفا رو از آرش یاد گرفتی اگر نه خودت که اینطوری نبودی


آرش - ببینم مامانت این دخترا رو از کجا پیدا میکنه ؟ ؛ فکر کنم می خواد به زور هم که شده به راه راست هدایتت کنه ، نمی دونه که باید راه راست رو به سمت تو کج کنه ، تو اگه اصلاح بشو بودی الان وضعیت من این نبود. خاک بر سرت ؛ چقدر گفتم هرجا رفتی خواستگاری اصلا حرف نزن ، فقط بگو بله - همینطوره که می فرمایید.


حالا مامان هم قهر کرده میگه: چش بود دختر به این خوبی ، نماز خون ، چادر ، اهل ایمان تقوا ، اصلا من دیگه برای تو خواستگاری نمی رم .

بهش میگم مادر من چرا قهر میکنی ، هرکی که چادری بود که خوب نیست ، یعنی میخوای بگی این همه خانومای مانتویی .... ،

می پره تو حرفم که دوباره نمیخواد فلسفه ببافی که چه و چه و چه ..... ، اصلا اون دختره که معلم ادبیات بود ، چرا اونطوری سنگ رو یخمون کردی ؟!

آخه مادر من برگشته میگه ، این کتابایی که تو کتابخونه است ، نشان دهنده علایق من هست ، تو باید بهشون توجه کنی ، آخه مگه من رفتم خواستگاری کتاباش ؟!

تازه هرچی میگم هی یه خطای نحوی و صرفی و ... می گیره از من ، تازه من که حرف بدی بهش نزدم ، گفتم من هنوز نه شما و نه خدای شمای رو میشناسم ، چه برسه به کتابای کتابخونه شما !!! اصلا خوب شد که نشد.

برگشته میگه اصلا من دیگه واسه تو خواستگاری نمی آم ، تا وقتی که با این آرش می گردی ، تو آدم بشو نیستی ، مگر این که دستم به آرش نرسه - مگه ما عاشق نشدیم و ازدواج نکردیم ، اصلا هروقت خودت کسی رو پیدا کردی ، بگو من بیام خواستگاری ، من که دیگه خسته شدم.


یک آشنا

ادامه دارد....

۹۴/۰۹/۰۵ ۹ نظر ۰
یک آشنا