نمیدونم گاهی دوس دارم با جهان بیرون فقط به اندازه ی یک راه طولانی و خاکی فاصله داشته باشم و غرق بشم و حل بشم توی خودم اون طور که قهوه حل میشه توی آب و  شکر توی قهوه و دیگه مجزا نشم .

گاهی به خودم میگم که نمیشه و نباید به همه کمک کرد ، گاهی باید متوجه بشم که همه کمک نمیخوان - حالا از رو هر نیتی که میخواد باشه ، ولی نمیدونم چرا هر بار این اشتباه قشنگ و تکرار میکنم !! ولی چقدر عجیب هستند آدم هایی که اشتباه می کنند ، آدم هایی که فکر میکنند کارشون اشتباه نیست و چقدر زیبا اشتباه می کنیم ما آدم ها آگاهانه و نا آگاهانه ، ولی ای کاش همه اشتباهات ما آگاهانه بود .

حسی که الان دارم زیاد غریب نیست گاه و بی گاه برام پیش اومده که این حس رو داشتم و میخواستم که تنها باشم و با اندکی تنها بودن همه چیز حل شده یه بارش اون طور که خاطرم می آد اونقد توی خودم غرق بود و قدم میزم که وقتی به خودم اومدم دیدم چند کیلومتر پیاده روی کردم ، البته گاهی هم یه کمی بستنی همه چیز رو حل میکنه ولی خوب حیف که الان بستنی نیست !