۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکان کار» ثبت شده است

شکار شبانه

خوب از عنوان حتما خبردار شدید که واقعا یک شکار اتفاق افتاده ، ولی نه از نوع شکار های معمول ، به هر حال همه میدونیم که من زبل خان نیستم که دستم رو دراز کنم و یک شیر یا خرس و یا هر موجود وحشی دیگری رو درون قفس بیندازم . درسته من به جنگل رفتم ، ولی نه جنگل های معمول ، رفتم به جنگل شهر ، بعد از تمام شدن آخرین ذخایر کتاب یک آشنا ، مجبور شدم برای شکار کتاب ، خطر کنم و از غار امن خود خارج بشم.

شاید هفته ها بوده باشه که تنها مسیر حرکت من در شهر خانه به سر کار و سرکار به خانه بوده است ، پس باید خطر میکردم و مسیر جدیدی را برای شکار خود انتخاب می کردم .

وای که چقدر جنگل شلوغ بود ، ترافیک آدم ها و ماشین ها واقعا کلافه کننده است ، نمیدانم اصلا برایم قابل درک نیست ، هرطور که بود خودم را به شکارگاه معرف رساندم ، و تعجب کردم که واو چقدر شلوغ است :/

بی سابقه بوده این حجم از شکارچیان ، بعد از چند ثانیه مشخص شد بیشتر این شکارچیان دانشجو هایی هستن که برای شکار کتاب درسی مراجعه کرده اند ، و چقدر تاسف بر انگیز است که اینگونه باشد. باید یاد بگیرم که کتاب بخوانیم تا رشد کنیم ، چراکه لزوما پیر شدن بزرگ شدن نیست ، فقط فرسوده شدن است ، اما با کتاب خواندن می شود رشد کرد ، بزرگ شده و ..... ، حالا این حرفا گفتن نداره ، خودتون بهتر می دونید دیگه .

اول به بخش تخصصی شکارگاه سر زدم ، همان کتاب های قدیمی ترجمه شده دهه 60 و 70 ، انگار بعد مرگ این مترجمان ، دیگر زمان متوقف شده باشد و هیچ کتاب تخصصی جدیدی که آدم را برای خرید قلقلک بده روانه بازا نشده است. البته شاهد یک شیرین کاری هم بودیم ، که دقیقا آدم را به یاد وبلاگ ها و وبسایت های جعلی می اندازد بودم ، وبلاگ ها وب سایت هایی که با چه حرارتی تیتر می زنند ، بزرگترین سایت فلان یا جامع ترین مرجع بهمان ، و جز چند کپی از این بر و آن بر چیزی ندارند. کتابی را دیدم که به زحمت 300 صفحه می شد و تیتر زده بود مرجع کامل طراحی با FPGA ، دو قدم آن طرف تر کتاب آموزش VHDL وجود داشت که 500 صفحه بود. VHDL بخشی از FPGA است ، چطور مرجع کامل FPGA میتوان 300 صفحه باشه در صورتی که VHDL حداقل 500 صفحه است ؟

ناشر دقیقا با خود چه کرده ؟ ، ناشران محترم لطفا به شعور خوانندگان توهین نکنید.


به شکارگاه دوم خود رفتیم و دو کتاب خوب پیدا کردیم برای خواندن ، البته همچنان از O_o حالت خارج نشده ایم که چقدر کتاب گران شده ، اینقدر گران شده که به جرات میتوان گفت فرد کتاب خوان ، یک مرفح بی درد است. تمام موجودی خود را صرف خرید دو کتاب زیر نمودیم.



و این گونه بود که خود را در زمره قشر مرفح بی درد قرار دادیم. بعد از این حرکت و جابجا کردن سطح اجتماعی خود ، به شدت احساس بی رمقی داشتیم و خود را به یک اسنک فروشی رساندیم و با سفارش بک اسنک دوتکه سعی در جبران این کسالت داشتیم. حالا بماند که 15 دقیقه برای اماده شدن آن منتظر شدیم و چیزی جز کالباس و کمی پنیر آب نشده گیرمان نیامد. به گوشه ای جستیم که در سایه دیوار آن را میل نماییم که صدایی گفت یک آشنا ، جوراب نمی خواهید؟ ، سرم که بلند کردم پسری بود 10 تا 12 ساله ، با فرم مدرسه و کیف مدرسه ای ، با نگاه معصوم (به تازگی 6 جفت خریده بودم)

نه نمی خواهم !

- یک جفت بخرید 2000 تومان است.

تازه 6 جفت خریده ایم پسر جان

- هوا تاریک شده است ، بخرید که زودتر برم خانه


به چهره اش نگاه کردم ، نگاهش به اسنک دوخته شده بود :_( ، و آب دهانش را فرو می داد.( چیزی در درونمان سوخت؛ فکر کنم دل بود).


بیا این اسنک برای تو ، من تازه جوراب خریده ایم. دیگر جوراب نمی خواهم.

- ممنون :)


وقتی به خانه رسیدم ، از خستگی سعی میکردم که بخوابم ، اما مدام با خودم فکر میکنم اول مارکز یا فاکنر ؟ ، اول کدام کتاب را بخوانم ، صد سال تنهایی یا گور به گور را ؟ ، تا ساعت 3 ، تنها دلیل بی خوابی مان همین بود.

مثل کودکی که فردا قرار است به اردو برود و از هیجان خوابش نمی برد.


+ دیشب ساندویچی گرفتم که به جای کاغد در فویل آلمینیوم پیچیده بود. قبلا مگر کاغد نبود؟ ، نمیدانم چند تکه آلمینیوم همراه ساندویچ خوردم O_o ، وقتی صحه باز شده اش را دیدم چند سوراخ در صفحه آلمینیوم بود.

۹۵/۰۸/۰۷ ۲۹ نظر ۱۱
یک آشنا

ﺭﻳﺎﻛﺎﺭﺍﻥ ﺣﺴﻴﻨﻰ

وقتی که یک هیات شبی 40 هزار پرس غذای نذری می دهد و آن کودک کار گرسنه شب سرد مهر ماه را بین آدم های بی مهر گوشه اتوبان صبح می کند؛ دقیقا یعنی آدم ها ده ها میلیون خرج ریاکاری کرده اند.

یعنی آدم ها از حسین ، بتی ساخته اند و جز آن نمی دانند.


+ دلم پره از ظاهر پرستی آدم ها ، از ریاکاری و حماقت .

۹۵/۰۷/۱۵ ۱۸ نظر ۳
یک آشنا

جهان های موازی

از صبح هوا ابری بود و باد نسبتا شدیدی می اومد ، نیم ساعتی میشه که دارم بهش نگاه میکنم ، هر ده دقیقه دستاش رو هااا میکنه و به هم می ماله ، بعضی ها بی اعنتا رد می شن ، بعضی ها ازش خرید میکنن و سر 1000 تومن کمتر و بیشتر بحث میکنن ، یکی مثل من غرق در خیالات خودم ، فقط دارم بهش نگاه می کنم ، فکر کنم حدود هشت یا نه سال داره ، وقتی که رهگذری نیست ، بین میله های پیاده رو بازی میکنه ، گاهی روی موزایک ها لی لی میکنه ، گاهی سعی میکنه جوری راه بره فقط پاش رو روی موزایک های قرمز بذاره !
- بسته ای دوهزار تومنه ! ، لواشک خوشمزه ، نمی خواید ؟!
مدام تکرار می کنه ، هرکسی که رد میشه براش تکرار میکنه ، بعضی ها بد اخلاقی می کنن باهاش
آخرین رهگذر یه آقایی بود که از سر راهش کنار نمی رفت پرتش کرد رو زمین.
بلند شدم و به سمتش رفتم :
سلام
- سلام
چی میفروشی ؟
- لواشک خوشمزه ، نمیخوای ، خیلی خوشمزه است
چرا میخوام ، چند می فروشی ؟
- بسته ای 2000 هزار تومنه
اگه همش رو بخوام چند میدی ؟
- خوب همون 2000 تومن دیگه
اسمت چیه ؟! کسی مراقبت هست اینجا؟
- نرگس ، آره ، داداشم اونجاست ، اونا ببین
- موبایل داری ؟! ، انگریبرد ؟
مگه موبایل داری ، بلدی بازیش رو
- نه من ندارم ، اما داداشم داره ، نمی ذاره بازی کنم
خوب موبایل منم از این بازیا نداره
و.....

+ چقدر دنیا های موازی وجود داره که ما ازش خبر نداریم ؟
+ ای کاش اگر کمکی نمی کنیم ؛ حداقل صدمه نزنیم
+ میدونم شاید خریدن لواشکاش درست نبود ، اما هوام سرد بود ، خواستم زود تر بره خونه
۹۵/۰۱/۱۳ ۱۱ نظر ۸
یک آشنا